معنی کلمه یاری در لغت نامه دهخدا
به یاری ماهوی گر من سپاه
برانم شود کارم ایدر تباه.فردوسی.بر سام فرمای تا با سپاه
به یاری شود سوی این رزمگاه.فردوسی.تو در کار خاموش می باش و بس
نباید مرا یاری از هیچکس.فردوسی.ز لشکر بسی زینهاری شدند
به نزدیک خاقان به یاری شدند.فردوسی.همه ژنده پیلان فرستادمش
همیدون به یاری زبان دادمش.فردوسی.قبول نکند هرگز خدا از من توبه و فدیه و خوار گرداند مرا روزی که چشم یاری ازو خواهم داشت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319 ).
ای کرده سپهر و اختران یاری تو
فخر است جهان را ز جهانداری تو.معزی.یاری ویاوری ز خدا و مسیح بادت
کز دیده رضای تو به یاوری ندارم.خاقانی.یاری از کردگار دان که رسول
خاک در روی کافر اندازد.خاقانی.گرنباشد یاری دیوارها
کی برآید خانه ها و انبارها.مولوی.یار شو خلق را و یاری بین.اوحدی. || حالت و چگونگی یار. رفاقت.دوستی. مهرورزی. صحبت. مصاحبت. همنشینی. مقارنت :
نه بر هرزه ست کار یار و یاری
که صدق و اعتقاد آمد به یاری
به یاری در فراوان کار باشد
نه هرکش یار خوانی یار باشد.ناصرخسرو.با عقل مکن یار مر طمع را
شاید که نخواهی ز مار یاری.ناصرخسرو.