معنی کلمه یارک در لغت نامه دهخدا
یارک. [ رَ ] ( اِ مصغر ) مصغر «یار». و«ک » هم تحبیب را رساند و هم تصغیر را :
رفتند بجمله یارکانت
ببسیج تو راه را هلا هین.ناصرخسرو.آزرومندتر از شراب وصل نازکان و سودمندتر از رضاب لعل یارکان. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 12 ).
یارکی یافته ای درخور خویش
جهد آن کن که نکو داری یار.؟
یارک. [ رَ ] ( اِخ ) از طبیب زادگان بلده قزوین و در هرات ساکن بوده و گویند به کرم و حسن خلق موصوف آن دیار بوده است. این چند بیت از او انتخاب شد:
سگش از راه وفا از پی ما می آید
سگ اوئیم که ازراه وفا می آید.چو عندلیب برد گل به آشیانه خویش
به دست خویش زند آتشی به خانه خویش.
چه کوتاه است شبهای وصال دلبران یارب
خدا از عمر ما بر عمر این شبها بیفزاید.( آتشکده ص 229 ).و در مجمع الخواص نیز آمده است : یارک قزوینی شخصی است درویش وافتاده و اوقات خود را به شاعری می گذراند. این مطلع ازوست :
پریشان خاطرم از کاکل و زلف پریشانش.
که آن سر می کند در گوش و این سر در گریبانش.( مجمع الخواص 252 ).