معنی کلمه گیاه در لغت نامه دهخدا
سپاهی بیامد به درگاه شاه
که چندان نبد بر زمین بر گیاه.فردوسی.چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ رنگ درختان او تهی از بار.فرخی.آب حیوان از دو چشمش بدوید و بچکید
تا برست از دل و از دیده معشوق گیاه.منوچهری.باد سخت گیاه ضعیف را بیفکند. ( کلیله و دمنه ).
بر خود آن را که پادشاهی نیست
بر گیاهیش پادشامشمار.سنایی.دید امروز که در جنب تو هستند همه
رنگ حلوای سر کوی و گیاه لب بام.انوری.مرثیت های او مگر دل خاک
بر زبان گیاه میگوید.خاقانی.فتنه شدن بر گیاه خشک نه مردی است
خاصه به وقتی که تازه گل به برآید.خاقانی.پشّه آمد از حدیقه وز گیاه
وز سلیمان نبی شد دادخواه.مولوی.تا بریزد بر گیاه رسته ای
تا بشوید روی هر ناشسته ای.مولوی.سَرَب یا سَرِب ؛ گیاه. سَدیر؛ گیاه. تَنقُل ؛ گیاه خشک. دِمدِم ؛ گیاه خشک. دِندِم ؛ گیاه کهنه سیاه. ضَعَة. گیاه شور. عُشب. گیاه تر. عَم ؛ حشیش [ گیاه خشک ]. عَیشومَة؛ گیاه خشک. غَفر؛ گیاه ریزه. وَدیس ؛ گیاه خشک. وَراق ؛ گیاه. هَشیم ؛ هر گیاه خشک. یَعموم ؛ گیاه دراز. ( منتهی الارب ).
- مهرگیاه . رجوع به ذیل همین ترکیب شود.