معنی کلمه گوه در لغت نامه دهخدا
وام حافظ بگو که باز دهند
کرده ای اعتراف و ما گوهیم.حافظ.رجوع به گواه شود.
گوه. [ گ َ وَ / وِ ] ( اِ ) تکه ای چوپ که نجار وقت اره کشیدن یا هیزم شکن هنگام شکستن در میان شکاف میگذارد تا شکاف باز ماند و اره کشیدن یا شکستن باقی آسان شود. ( از فرهنگ نظام ). فانَه. فَهانَه. پانَه. اِسکَنَه. ( برهان قاطع ). عَتَلَة. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). بَیرَم. ( اقرب الموارد ) ( معرب جوالیقی ).
- گوه چوبین ؛ فانه که از چوب باشد.
- گوه آهنین ؛ فانه که از آهن باشد.
گوه. ( اِ ) پس افکنده حیوانات. ( بهار عجم ) ( آنندراج ). پس افکنده آدمی و حیوان. ( چراغ هدایت ). فضله حیوان. ( فرهنگ شعوری ) ( فرهنگ نظام ). فضله آدمی. ( ناظم الاطباء ). گُه. پلیدی آدمی و دیگر حیوان. براز. عذره. غائط. نجاست. مدفوع :
آن ریش پرخدو بین چون ماله بت آلود
گوئی که دوش تا روز بر ریش گوه پالود .عماره ( از لغت فرس ).گنده و بی قیمت و دون و پلید
ریش پر از گوه وهمه تن کلخج. عماره ( از لغت فرس ).یکی بگفت نه مسواک خواجه گنده شده ست
که این سگاله گوه سگ است خشک شده.عماره.برون شدند سحرگه ز خانه مهمانانش
زهارها همه پر گوه و خایه ها شده غر.لبیبی.با دفتر اشعار برِ خواجه شدم دی
من شعر همی خواندم و او ریش همی لاند
صد کلج پر از گوه عطا کرده بر آن ریش
گفتم که بدان ریش که دی خواجه همی شاند.طیان ( از لغت فرس ).زیر لب بسکه گوه سگ خورده
دفن کرده است صد سگ زرده.حکیم شرف الدین شفائی ( از بهار عجم ).و رجوع به گُه شود.