معنی کلمه گواز در لغت نامه دهخدا
از گواز و تش و انگشته بهمان و فلان
با تبرزین و دبوسی و رکاب کمری.
کسایی ( از لغت فرس چ اقبال ص 419 ).
دوستان را بیافتی به مراد
سر دشمن بکوفتی به گواز.فرخی ( از لغت فرس چ اقبال ص 167 ) ( در دیوان فرخی چ دبیرسیاقی ص 200 به جای گواز، جواز آمده ).بشوی روی عروس ظفر ز گرد فتن
بکوب تارک اعدای مملکت به گواز.شمس فخری ( از جهانگیری و رشیدی ).و رجوع به خرگواز شود. || هاون چوبین. ( از برهان ) ( آنندراج ). جواز معرب آن است. ( از برهان ) ( آنندراج ). هاون بزرگ چوبین که در آن شلتوک را کوبیده پوست از آن برگیرند ونیز برنج را سفید کنند. ( ناظم الاطباء ). || و بالضم ، تخم مرغ نیم پخته ، و جوازق معرب آن ، لیکن جواز و جوازق در کتب عربی ظاهر نشد بلکه از باب جیم ظاهر میشود که جواز فارسی باشد. ( رشیدی ) ( در برهان قاطع کوازه و در تاریخ بیهقی چ فیاض و غنی ص 502 کواژه به این معنی آمده است ). رجوع به برهان قاطع چ معین ذیل کوازه شود.
گواز. [ گ ُ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان ژاوه رود بخش رزاب شهرستان سنندج که در 36000 گزی جنوب خاور رزآب و 7000 گزی شمال خاور پالنگان واقع شده است. هوای آن سرد و سکنه اش 200 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات ، میوه جات ، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. چشمه آب معدنی دارد و برای امراض جلدی مفید است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5 ).