معنی کلمه گو در لغت نامه دهخدا
گر برآیم ز بن چاه چه باک است که من
شصت ودو سال برآمد که در این ژرف گوم.ناصرخسرو.پس به اندازه درختان خرما گوی عظیم هر جای به زمین فروبرده باشند و خرما در آن گوها نشانده چنانکه جزسر درخت پدید نباشد تا زمستان گوها از آب باران پر شود. ( فارسنامه ابن بلخی ص 140 ). و نقیر آن گو باشد که بر پشت استخوان خرما بود. ( تفسیر ابوالفتوح رازی ).
گوهر خود را بدزد از بن صندوق او
یوسف خود را برآر از گو زندان او.خاقانی.ای ز قهر تو بحر و کان در جوش
ای ز قد تو آسمان در گو.
سیف اسفرنگی ( از جهانگیری ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ).
جانت به گو تنی بیفتاد و برفت
جمشید به گلخنی بیفتاد و برفت
از موت و حیات چند پرسی از من
خورشید به روزنی بیفتاد و برفت.عطار ( از انجمن آرا ) ( آنندراج ).گر در دم نهنگ درآیی نفس مزن
ور در گو محیط درافتی کران مخواه.خاقانی.در بیابانهای پر از خار و گو
او چو ماه بدر ما را پیش رو.مولوی.همچو آب از مشک باریدن گرفت
در گو و در غارها مسکن گرفت.مولوی.در گوی و در چهی ای قلتبان
دست وادار از سبال دیگران.مولوی.آب شیرین و سبوی سبز و نو
زآب بارانی که جمع آمد به گو.مولوی.تا غایت که در بیشترین مواضع و محلتها و دربهای قم این آب بر ظاهر روان بود و بعضی از آن در زیر زمین به گنگها و گوها روان کرده بودند. ( تاریخ قم ص 42 ). و چهار مستقه از آن که در حفره ها و گوها و نشیبها که در میان زرع بوده. ( تاریخ قم ص 46 ). || گودالی که در گردوبازی اطفال در زمین کنده گوز در آن می اندازند :
گفت ویحک خبر نداری تو
که به گو بازگشت آخر گوز.