گندگی

معنی کلمه گندگی در لغت نامه دهخدا

گندگی. [ گ َ دَ / دِ ] ( حامص ) عفونت و بوی ناخوش. ( آنندراج ). نَتْن. نَتانت. نُتونت. تعفن. بدبوئی. گندائی : و شهری که نامش آب گنده باشد صفت ناخوشی و گندگی هست. ( فارسنامه ابن البلخی چ تهران ص 122 ).
بنده با افکندگی مشاطه جاه شه است
سیر با آن گندگی هم ناقد مشک ختاست.خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 87 ).
گندگی. [ گ ُ دَ / دِ ] ( حامص ) ( از: گنده + ی ) قطر. سطبرا. سطبری. ثِخَن. کلفتی. درشتی. زفتی. غِلَظ. غِلظه. غِلاظه : استغلاظ؛ ناخریدن جامه را به سبب درشتی و گندگی. ( منتهی الارب ). || خشونت. ناهمواری. || در تداول عوام ، بزرگی. درشتی حجم : آدم به این گندگی. ( برهان ).

معنی کلمه گندگی در فرهنگ عمید

بدبویی، بوی بد دادن.
۱. گنده بودن.
۲. درشتی.
۳. ستبری.

معنی کلمه گندگی در فرهنگ فارسی

۱ - گنده بودن ستبری . ۲ - درشتی زفتی زمختی : استغلاظ ناخریدن جامه را بسبب درشتی و گندگی . ۳ - درشتی حجم بزرگی جثه : آدم باین گندگی ندیده بودم .

جملاتی از کاربرد کلمه گندگی

نیست در وی ز معنی آلت و ساز همه خامست و گندگی چو پیاز
اگر آزاده یی، افگندگی میکن درین بستان که آخر بید مجنون، از سرافرازی پشیمان شد
تر نمی‌سازند جز با جیفه دنیا دماغ چون کس اینجا خوش تواند بود، با این گندگی؟!
بداند که شاهی به ازبندگیست همان سرافرازی زافگندگیست
به نرمی سندان دراز و درشت که از گندگی در نگنجد به مشت
منت بنده ام با سرافگندگی بگوشم بکش حلقه ی بندگی
شاخ سنبل چو خامه پیش خطت جز سرافگندگی نمی خواهد
بنده با افکندگی مشاطهٔ جاه شه است سیر با آن گندگی هم ناقد مشک ختاست
با همه بیقدری و شرمندگی با همه خواری و سرافگندگی
بلندی بایدت، افگندگی کن خدا را باش و کار بندگی کن