معنی کلمه گندگی در لغت نامه دهخدا
بنده با افکندگی مشاطه جاه شه است
سیر با آن گندگی هم ناقد مشک ختاست.خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 87 ).
گندگی. [ گ ُ دَ / دِ ] ( حامص ) ( از: گنده + ی ) قطر. سطبرا. سطبری. ثِخَن. کلفتی. درشتی. زفتی. غِلَظ. غِلظه. غِلاظه : استغلاظ؛ ناخریدن جامه را به سبب درشتی و گندگی. ( منتهی الارب ). || خشونت. ناهمواری. || در تداول عوام ، بزرگی. درشتی حجم : آدم به این گندگی. ( برهان ).