گنجوری

معنی کلمه گنجوری در لغت نامه دهخدا

گنجوری. [ گ َ ] ( حامص مرکب ) گنجوربودن. خزانه دار بودن. عمل گنجور داشتن :
وگر خان را بترکستان فرستد مهر گنجوری
پیاده از بلاساغون دوان آید به ایلاقش.منوچهری ( دیوان چ 1 دبیرسیاقی ص 46 ).اثیر رفت به حضرت گذاشت گنج سخن
خنک شهی که بر این گنج یافت گنجوری.اثیرالدین اخسیکتی ( از جهانگیری ).

معنی کلمه گنجوری در فرهنگ فارسی

شغل و عمل گنجور خزانه داری : و گرخان را بترکستان فرستد مهر گنجوری پیاده از بلاساغون دوان آید به ایلاقش . ( منوچهری )

جملاتی از کاربرد کلمه گنجوری

آسای در خرابۀ من چون گنج بر من ببخش منصبِ گنجوری
گنجوری گوهر طلبد حوصله بحر هر دل نشود محرم گنجینه مستان
اثیر رفت و بحضرت گذاشت گنج سخن خنک شهی که بر این گنج یافت گنجوری
نگشود لب شکایت ما گنجوری حاتم حیا داشت
پی دانه کشتن زمین می شکافت که گنجوری از خاک امین تر نیافت
ای خیال احوال را تحویل گیر حافظ تو شغل گنجوری پذیر