گنجشکی

معنی کلمه گنجشکی در لغت نامه دهخدا

گنجشکی. [ گ ُ ج ِ ] ( ص نسبی ) منسوب به گنجشک.
- روزه گنجشکی ؛ در تداول عوام ، روزه ای که کودکان بگیرندو چون گرسنه شوند افطار کنند. روزه کله گنجشکی.

معنی کلمه گنجشکی در فرهنگ فارسی

( صفت ) منسوب به گنجشک . یا روز. گنجشک . روزه ای که کودکان بگیرند و چون گرسنه شوند افطار کنند .
منسوب به گنجشک - روزه گنجشکی در تداول عام روزه ای که کودکان بگیرند و چون گرسنه شوند افطار کنند .

جملاتی از کاربرد کلمه گنجشکی

اگرچه همچو گنجشکی ضعیفیم به فضلت نیست باک از شاهبازم
هر کجا لانه گنجشکی بود بچه گنجشک در آوردی زود
بی‌فضل کمتری تو ز گنجشکی گرچه ز پشت جعفر طیاری
در افتاده‌ست مرغ دل به چین زلف مشکینت چو گنجشکی که افتاد ناگهان در چنگ شاهینی
مگر چون ناز او بیند نیازی به گنجشکی شود مشغول بازی
منم این لحظه نزدت بازمانده چو گنجشکی بچنگ بازمانده
اگر غافل بمانی باز مانی چو گنجشکی بچنگ باز مانی
دلم زان طره بر بازیچه باشد گر هوا گیرد چو گنجشکی که زیر بال شاهین است پروازش
شعبی همی گوید که صیادی گنجشکی بگرفت. گفت، «مرا چه خواهی کرد؟» گفت، «بکشم و بخورم». گفت، «از خوردن من چیزی نیاید. اگر مرا رها کنی سه سخن به تو آموزم که تو را بهتر است از خوردن من». گفت، «بگوی». مرغ گفت، «یک سخن در دست تو بگویم و یکی آن وقت که مرا رها کنی و یکی آن وقت که بر کوه شوم». گفت، «اول بگو»، گفت، «هرچه از دست تو بشد بدان حسرت مخور». رها کرد و بر درخت نشست. گفت، «دیگری بگوی». گفت، «محال هرگز باور مکن» و پرید و بر سر کوه نشست و گفت، «ای بدبخت! اگر مرا بکشتی اندر شکم من دو دانه مروارید بودی و هر یکی بیست مثقال. توانگر شدی که هرگز درویشی به تو راه نیافتی». مرد انگشت در دندان گرفت و دریغ و حسرت همی خورد. گفت، «باری سیم بگوی» گفت، «تو آن دو سخن فراموش کردی، سیم چه کنی؟ تو را گفتم بر گذشته اندوه مخور و گفتم محال باور مکن، بدان که پر و بال و گوشت من ده مثقال نباشد. اندر شکم من دو مروارید چهل مثقال چگونه صورت بندد و اگر بودی چون از دست تو بشد غم خوردن چه فایده؟» این بگفت و بپرید.
هوای کوی عشقت بس بلندست ز گنجشکی نیاید شاهبازی