گم کردن

معنی کلمه گم کردن در لغت نامه دهخدا

گم کردن. [ گ ُ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) فَقد. ( ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی چ دبیرسیاقی ص 72 ح ). فقدان. ( دهار ). هرزه کردن. خله کردن. ( یادداشت مؤلف ). مفقود کردن. نیست کردن. ( ناظم الاطباء ). تلف کردن. ازبین بردن. اِضلال. عَدَم. ( منتهی الارب ) :
بدانگونه شد گیو در کارزار
چو شیری که گم کرده باشد شکار.فردوسی.گرد هر شهر هرزه میگردی
خر در آن ره طلب که گم کردی.سنایی.ابلیس با کمال مشعوذی و استادی درمعمای مکر زنان سررشته کیاست گم کند. ( سندبادنامه ).
اگر از تو کسی پرسد چه گویی
که چیزی گم نکردی می چه جویی.عطار ( اسرارنامه ).ما در این انبار گندم میکنیم
گندم جمعآمده گم میکنیم.مولوی.دلی که بر سر کوی تو گم کنم هیهات
که جز به روی تو بینم به روشنائی باز.سعدی ( بدایع ). || تباه و ضایع کردن :
من از گِل بدینگونه مردم کنم
مبادا که نام پدر گم کنم.فردوسی.گر تو نیکی بدان کنند بدت
گم کند صحبت بدان خردت.فردوسی. || ترک کردن. واگذاردن.رها کردن. ترک گفتن :
ز بیدادی نوذر تاجور
که بر خیره گم کرد راه پدر.فردوسی.همان و همین ایزدت بهره داد
همی گم کنی تو به بیداد داد.فردوسی. || گمراه کردن :
آن را که تو رهبری کسش گم نکند
و آن را که تو گم کنی کسش رهبر نیست.سعدی ( گستان ).گرم ره نمائی رسیدم به خیر
و گر گم کنی بازمانم ز سیر.سعدی ( بوستان ). || میراندن.کشتن :
خدایی که از خاک مردم کند
عجب دارم ار مردمی گم کند.سعدی ( بوستان ).- پی گم کردن ؛ کار را چنان کردن که کسی پی نبرد.
- خود را گم کردن ؛ در تداول عامه ، بعد از فقر و پستی به مال یا جاهی رسیدن و پستی و فقر را فراموش کردن و متکبر شدن.
- || از بیم و هراس یا فاجعه ای عقل و تمیز خود را از دست دادن.
- دست و پای خود را گم کردن ؛ در اثر پیش آمدن حادثه یا کار مهمی عقل و تمیز خود را از دست دادن. مشوش و مضطرب شدن :
ز ضرب تیر چنان دست و پای خود گم کرد
که رفت خنده کند از غلط تبسم کرد.؟- گم کردن از جهان ؛ میرانیدن. کشتن :

معنی کلمه گم کردن در فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - مفقود کردن از دست دادن : بدان گونه شد شیر در کارزار چه شیری که گم کرده باشد شکار . ۳ - نابود کردن از بین بردن : چون باز آمد هابیل را نیافت بدانست که قابیل او را گم کرد برو لعنت کرد . ۴ - ترک کردن رها کردن : همان و همین ایزدت بهره داد همی گم کنی تو به بیداد داد . ۵ - گمراه کردن : گرم ره نمایی رسیدم بخیر و گرگم کنی باز مانم ز سیر . ( بوستان سعدی ) یا دست و پای خود را گم کردن . بر اثر وقوع حادثه ای یا امری مهم عقل و تمیز خود را از دست دادن . یا گم کردن کسی را از جهان . میرانیدن او را کشتن . یا گم کردن خود را . ۱ - حواس خود را از دست دادن دست پاچه شدن . ۲ - پس از فقر بمال و جاهی رسیدن و فقر سابق را فراموش کردن و تکبر ورزیدن . یا گم کردن راه را . از راه به بیراهه افتادن .

معنی کلمه گم کردن در ویکی واژه

گم‌کردن
از دست دادن کسی یا چیزی و ندانستن که او یا آن در کجاست.

جملاتی از کاربرد کلمه گم کردن

ندانستند و گم کردند ره را پریشانی پدید آمد سپه را
شدند از زندگانی مردمان سیر ز قحطی جمله گم کردند تدبیر
نتوان دل خود را به خطا گم کردن ترسم که تو ترکی و به ترکی گوئی
از تلطف جاه یابی وز تکبر چاهسار از خرد زیباست این گم کردن و آن داشتن
یکی گمره بخت برگشته ام زگم کردن راه سرگشته ام
به ره گم کردن مردم همی چون نیک بندیشم چه این پیران نورانی چه غولان بیابانی
لیک گم کردند مردم راه عدل و راستی تا به ملک از «‌بیوراسب‌» آمد بسی ناشاستی
ما به گم کردن نشان قدم تو به نقاشی رواق و حرم
عشق را بی دست و پایی دست و پای دیگرست راه گم کردن درین ره رهنمای دیگرست
بخت گم کردند چون یاری ز کافر خواستند روی کژ دیدند چون آئینه مغفر ساختند