معنی کلمه گمان در لغت نامه دهخدا
که شاه جهان از گمان برتر است
چو بر تارک مشتری افسر است فردوسی.چنان بد که در کوه چین آن زمان
دد و دام بودی فزون از گمان.فردوسی.از دل خویش باری آگاهم
وز دل خویش نیستم به گمان.فرخی.گفتم زمانه شاه گزیند بر او دگر
گفتا گزید هیچ کسی بر یقین گمان.فرخی.گر یقین هرگز ندیدی از گمان آویخته
اینک آن فربه سرونش وآنک آن لاغر میان.عنصری.کرا در جهان خوی زشت ار نکوست
به هر کس گمان آن برد کاندر اوست.اسدی.به گیتی درون جانور گونه گون
پسند از گمان وز شمردن فزون.اسدی.آن کو به عقل جور و جفا جوید و بلا
بیشک درین عطاش گمان خطا شده ست.ناصرخسرو.اگر سوی تو بودی اختیارت
نگشتی هرگز این اندر گمانت.ناصرخسرو.بمجرد گمان... نزدیکان خود را مهجور گردانیدن... تیشه بر پای خود زدن است. ( کلیله و دمنه ). گمان نمیباشد که شتربه خیانتها اندیشد. ( کلیله و دمنه ).
به گمان یوسفیت گمشده بود
یوسفت گرگ شد گمان برگیر.خاقانی.گیتی که اولش عدم و آخرش فناست
در حق وی گمان ثبات و بقا خطاست.ظهیرالدین فاریابی.گفتم در چیزی که آدمی به گمان باشد باز بی گمان شود به اسباب و استدلال آنرا یقین گویند از بهر این معنی است که اﷲ را یقین نگویند که او منزه است از گمان. یقین آن است که معنی بی گمان بر در دل ایستاده باشد. ( کتاب المعارف بهأولد ).