گمان بردن

معنی کلمه گمان بردن در لغت نامه دهخدا

گمان بردن. [ گ ُ ب ُ دَ ] ( مص مرکب ) پنداشتن. توهم. ( تاج المصادر بیهقی ) ( منتهی الارب ). ظن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( ترجمان القرآن ) :
گمان برد کز بخت وارون برست
نشد بخت وارون از آن یک بدست.ابوشکور.نادان گمان بری و نه آگاهی
از تنبل و عزیمت و نیرنگش.طاهر فضل.فرستاد پاسخ هم اندر زمان
کت آمد به دست آنچه بردی گمان.فردوسی.گمانی چنان بردم ای شهریار
که دارد مگر آتش اندر کنار.فردوسی.نه آن ِ تو است ای برادردر او
هر آنچش گمان می بری کآن تراست.ناصرخسرو.ایدون گمان بری که گرفتستی
در بر به مهر خوب یکی دلبر.ناصرخسرو.هزاردستان با فاخته گمان بردند
که گشت باران درجام لاله باده ناب.مسعودسعد.بوزینگان... گمان بردند که آتش است. ( کلیله و دمنه ). و نباید که آنرا که صید خود گمان بردی در قید شوی. ( سندبادنامه ص 309 ). چون این حرکات نامضبوط و این هذیانات نامربوط از وی ظاهر گشت ، گمان بردم که جنون بر دل وی مستولی شده است. ( سندبادنامه ص 76 ).
گمان برد کآبی گزاینده خورد
در او زهر و زهر اندر او کار کرد.نظامی.گمان بردم که طفلانند وز پیری سخن گفتم
مرا پیر خراباتی جوابی داد مردانه.سعدی ( بدایع ).تو خود را گمان برده ای پرخرد
انایی که پر شد دگر چون برد؟سعدی ( بوستان ).او گمان برده که من کردم چو او
فرق را کی داند آن استیزه رو.مولوی.

معنی کلمه گمان بردن در فرهنگ معین

( ~ . بُ دَ ) (مص ل . ) پنداشتن .

معنی کلمه گمان بردن در فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - تصور کردن انگاشتن : چون این حرکات نامضبوط و این هذیانات نامربوط از وی ظاهر گشت گمان بردم که جنون بر دل وی مستولی شده است . ۲ - توهم کردن پنداشتن .

معنی کلمه گمان بردن در ویکی واژه

پنداشتن.

جملاتی از کاربرد کلمه گمان بردن

اما امتحان وی بجزء او آن بود که وی را خواب نمودند بذبح فرزند، و اشارتی از آن رفت و تمامی آن قصه بجای خویش گفته شود ان شاء اللَّه تعالی. اما امتحان وی به کل وی آن بود که نمرود طاغی را بر آن داشتند تا آتش افروخت و منجنیق ساخت تا خلیل را بآتش او کند و خطاب ربانی بآتش پیوسته که یا نارُ کُونِی بَرْداً وَ سَلاماً خلیل در آن حال گریستن در گرفت، فریشتگان گمان بردند که خلیل بآن می‌گرید که وی را بآتش می‌اوکنند، جبرئیل در آمد و گفت لما ذا تبکی یا خلیل؟ چرا می‌گریی؟ گفت از آنک سوختن و کوفتن بر منست و نداء حق بآتش پیوسته! یا جبرئیل اگر هزار بارم بسوختی، و این ندا مرا بودی دوست‌تر داشتی، یا جبرئیل این گریستن نه بر فوات روح است و سوختن نفس، که این بر فوات لطائف نداء حق است. و گفته‌اند جبرئیل براه وی آمد و گفت هل لک من حاجة؟ هیچ حاجت داری یا خلیل؟ جواب داد امّا الیک فلا بتو ندارم حاجتی جبرئیل گفت باللّه داری لا محاله، از وی بخواه گفت عجبت می‌بینم اگر خفته است تا بیدارش کنم یا خبر ندارد تا بیاگاهانم، حسبی من سؤالی علمه بحالی! فریشته بحار و طوفان آمده که یا خلیل دستور باشد استوار باش تا بیک چشم زخم این آتش را به نیست آرم، و بیگانگان را هلاک کنم. خلیل گفت همه وی را بندگانند و آفریدگان، اگر خواهد که ایشان را هلاک کند خود با ایشان تا ود، و در آسمان غلغلی در صفوف فریشتگان افتاده که بار خدایا در روی زمین خود ابراهیم است که ترا شناسد و به یگانگی تو اقرار دهد، و تو خود بهتر دانی او را می‌بسوزی؟
از درت سنگی زدندم نیم شب سگ گمان بردند و آن من بوده ام
هزار دستان با فاخته گمان بردند که گشت باران در جام لاله باده ناب
گویند اردشیر پادشاهی آگاه بود، و چون ندیمان بامداد بیامدندی بگفتی که فلان کس چه خورده است و با فلان زن یا کنیز صحبت داشته است و هر چه کرده بودی بگفتی تا مردمان گمان بردندی که مگر از آسمان به وی فرشته ای آید و آگاهی دهد و محمود سبکتگین نیز از این قبیل بوده است.
گمان بردند که اسبش سر کشید است ندانستند کو سر در کشید است
کلیچه گمان بردن از قرص ماه فکندست بسیار کس را به چاه
تصوّف بجمله آداب است؛ که هر وقتی و مقامی و حالی را ادبی بود، که هر که ملازمت آداب اوقات کند به درجت مردان رسد و هرکه آداب ضایع کند او دور باشد از پندار به نزدیکی و مردود باشد از گمان بردن به قبول حق.