معنی کلمه گلو در لغت نامه دهخدا
راست گویی که در گلوش کسی
پوشکی را همی بمالد گوش.شهید.به خروش اندرش گرفته غریو
به گلو اندرش بمانده غرنگ.منجیک.فروهشته بر گردن افراخته
چو نای دم اندر گلو ساخته.فردوسی.ای دیده هاچو دیده غوک آمده برون
گویی که کرده اند گلوی ترا خبه .فرخی ( دیوان ص 455 ).بسته زیر گلو از غالیه تحت الحنکی
پیرهن دارد زین طالب علمانه یکی.منوچهری.گر بلبل بسیارگو بست از فراق گل گلو
گلگون صراحی بین در او بلبل بگفتار آمده.خاقانی.ناچخی راند بر گلوش دلیر
چون بر اندام گور پنجه شیر
اژدها را درید کام و گلو
ناچخ هشت مشت شش پهلو.نظامی ( هفت پیکر ص 75 ).گلوی خویش عبث پاره میکند بلبل
چو گل شکفته شود در چمن نمی ماند.صائب ( از آنندراج ).- امثال :
از گلو بیرون کشیدن ؛ به جبر و عنف چیزی را از کسی ستدن.
از گلوی خود بریدن و به دیگران دادن ؛ کنایه است از خودگذشتگی و بخشش بسیار.
در گلو گیر کردن .
گریه به گلو ؛ آماده گریه. اشک در مشک.
گریه گلوی کسی را گرفتن ؛ بغض کردن. آماده گریه کردن بودن.
گلو پیش کسی گیر کردن یا گیر کردن گلو پیش کسی ؛ عاشق کسی شدن.
گلو هفت بند دارد ؛ کنایه از آن است که به تأمل و اندیشه بسیار سخن باید گفت.