معنی کلمه گله در لغت نامه دهخدا
زلف گویی ز لب نهازیده ست
به گله سوی چشم رفتستی.طیان.بدو گفت خاقان که ما را گله
ز بخت است و کردم به یزدان یله.فردوسی.مادرش گفت پسر زایم سرو مه زاد
پس مرا این گله و مشغله از مادر اوست.فرخی.فاخته وقت سحرگاه کند مشغله ای
گویی از یارک بدمهر است او را گله ای.منوچهری.همیشه دانش از او شاکر است و زر به گله
از آن که کرد مر این را عزیز و آن را خوار.عنصری.از گردش گیتی گله روا نیست
هرچند که نیکیش را بقانیست.ناصرخسرو.دور باش ای خواجه زین بیمر گله
کت نیاید چیز حاصل جز گله.ناصرخسرو.ز روزگار نداریم هیچگونه گله
که سخت حزم و بانعمت و تن آساییم.مسعودسعد.چون کار فراقشان روایت کردند
با گل گله های خود حکایت کردند.سنائی.اگر نگویم مشک و گلی شوی به گله
گردن کنی ول و گویی به من سبک نگری.سوزنی.گله از چرخ نیست از بخت است
که مرا بخت در سراندازد.خاقانی.ای جان من تا کی گله
یک خر تو کم گیر از گله.مولوی.ما نداریم از رضای حق گله
عار ناید شیر را از سلسله.مولوی.گر گله از ماست شکایت بگوی
ور گنه از توست غرامت بیار.سعدی ( طیبات ).لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند.حافظ.دل از کرشمه ساقی به شکر بود ولی