معنی کلمه گفتن در لغت نامه دهخدا
من سخن گویم تو کانایی کنی
بر زمانی دست بر دستت زنی.رودکی.گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر ممغزتو هیچ.رودکی.گفت فردا بکشم اورا پیش تو
خود بیاهنجم ستیم از ریش تو.رودکی.و او را قصه آن دیواربست بگفتند. ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ). اگر ظفر ما را بود باز جای نهیم [ زره های داده به قوم را ] و اگر ظفر ایشان را بود این نیز گو هلاک شو. ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ).
ز بدها جهاندارتان یار بس
مگویید از اندوه و شادی به کس.فردوسی.بدوگفت قیصر که خسرو کجاست
ببایدت گفتن به من راه راست.فردوسی.گروه دیگر گفتندی که این بت را
بر آسمان برین بود جایگاه و مقر.فرخی.این همی رفت و همه روی پر از خون دو چشم
وآن همی گفت و همه سینه پر از خون جگر.فرخی.بغلگاه میدوخت [ مادر عبداﷲ زبیر ] و میگفت دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی چنانکه گفتی بپالوده خوردن میفرستد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 187 ).
به گفتن ترا گر خطایی فتد
ز بربط فزونت بمالند گوش.مسعودسعد ( دیوان ص 873 ).میگفتم از سخن زر و زوری بکف کنم
امید زر و زور مرا زیرو زار کرد.خاقانی.گفت این چه بهاربود گویی
کآورد به ما عبیربویی.نظامی.به پیاز حاجت بود... رابعه گفت گو پیاز مباش. ( تذکرة الاولیاء عطار ).
کم گوی و بجز مصلحت خویش مگو
چیزی که نپرسند تو از پیش مگو
دادند دو گوش و یک زبانت ز آغاز
یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگو.باباافضل. || معتقد بودن :
می خواه و گل افشان کن از دهر چه میجویی
این گفت سحرگه گل ، بلبل تو چه میگویی.حافظ.