گشنی

گشنی

معنی کلمه گشنی در لغت نامه دهخدا

گشنی. [ گ ُ ] ( حامص ) ( از: گشن + ی پسوند، حاصل مصدر، اسم معنی ). ( از حاشیه برهان قاطع چ معین ). رفتن جانور نر باشد بر بالای ماده ، یعنی جفت شدن حیوانات با هم. ( برهان ). جفتی نر با ماده. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ). || گشنی درخت ، یعنی چیزی از درخت خرمای نر به درخت خرمای ماده دادن. گویند یکسال حضرت رسالت صلوات اﷲ علیه از گشنی درختان منع فرمود در آن سال درختان بار نگرفتند، به عرض رسول رسانیدند که امسال درختان بارور نشدند. حضرت فرمود: انتم اعلم بامور دنیاکم. بعد از آن معتاد همه سال رابجا آوردند. ( برهان ). بارور کردن درخت خرما. ( غیاث )( آنندراج ). افشاندگی گرد خرمابن نر بر خرمابن ماده.( ناظم الاطباء ). || انبوهی. پرپشتی. بسیاری و انبوهی و گنجان از هر چیزی. ( غیاث ) :
جعدی سیاه دارد کزگشنی
پنهان شود بدو در سرخاره.رودکی.
گشنی. [ گ ِ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان گیسکان بخش برازجان شهرستان بوشهر واقع در 26هزارگزی شمال خاور برازجان. هوای آن معتدل و دارای 109 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و بادام است. شغل اهالی زراعت ، باغداری ، قالی و گلیم بافی است. راه مالرو دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7 ).

معنی کلمه گشنی در فرهنگ معین

(گُ ) (حامص . ) جفت گیری حیوان نر با ماده .

معنی کلمه گشنی در فرهنگ عمید

۱. جفت گیری.
۲. جفت شدن حیوان نر و ماده.
۳. گرد درخت خرمای نر را به درخت خرمای ماده زدن برای بارور شدن آن.

معنی کلمه گشنی در فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - نر دیده ( جانور ) . ۲ - لقاح شده .
دهی است از دهستان گیسکان بخش برازجان شهرستان بوشهر

معنی کلمه گشنی در دانشنامه عمومی

گشنی، روستایی است از توابع بخش ارم در شهرستان دشتستان استان بوشهر ایران.
این روستا در دهستان ارم قرار داشته و براساس سرشماری سال ۱۳۹۵ جمعیت آن ۷۳نفر ( ۱۱خانوار ) می باشد.

معنی کلمه گشنی در ویکی واژه

جفت گیری حیوان نر با ماده.

جملاتی از کاربرد کلمه گشنی

ز خنجر تو شود فتنه از جهان زایل بدان مثابه‌که رفع صدع از گشنیز
شعر مرا هر آینه از هزل چاشنی ماند بجای بلبل و گشنیز و بغمخواد
و این صفات که در باطن تو جمع کرده اند، بعضی صفات ستوران و بعضی صفات ددگان و بعضی صفات دیوان و بعضی صفات فرشتگان است. تو از این جمله کدامی؟ و کدام است که آن حقیقت گوهر توست و دیگران غریب عاریت اند که چون این ندانی سعادت خود طلب نتوانی کرد، چه هر یکی را از این غذایی دیگر است و سعادتی دیگر است غذای ستور و سعادت وی خوردن و خفتن و گشنی کردن است.
سر عدوت چو گشنیز ازان بود بی مغز که سرگذشتش تیغ چو گند نا باشد
تگرگی کو زند گشنیز بر خاک رسد خود بوی گشنیزش بر افلاک
دستهٔ گل بر کسی چه بری که فروشد به کویها گشنیز
این است پند حجت وین است مغز دین وارایش سخنش چو گشنیز و کرویاست
مرا چشم درد است و گشنیز نیست تو را توتیا رایگان می‌دهد
کی چون تو و کسان تو باشند حاسدان جفت گل و بنفشه نه گشنیز و گندناست
ز«ده مویز» کسی کو طلب کند گندم چو ابلهی است که جوید ز یاسمین گشنیز