معنی کلمه گش در لغت نامه دهخدا
گش. [ گ ِ ] ( اِ ) دل را گویند که بعربی قلب خوانند. ( برهان ) ( آنندراج ) :
از دهان وی و پلیدی او
هرکه دیدش بر او بشورد گش.پوربهای جامی ( از آنندراج ).
گش. [ گ َ ] ( ص ) خوب و خوش رفتار با ناز و تکبر. ( برهان ) ( آنندراج ) ( فرهنگ رشیدی ) ( جهانگیری ) ( غیاث ). نازان و شادمان. ( صحاح الفرس ). کَش :
فتنه شدم بر آن صنم گش تر
خاصه بدان دو نرگس دلکش تر.دقیقی ( از صحاح الفرس ).همانا برآمد یکی باد خوش
ببرد ابر و روی هوا کرد گش.فردوسی.خویش را به عشوه گش میداشت
عیش خود را به عشوه خوش میداشت.نظامی ( هفت پیکر ص 102 ).و رجوع به کَش شود.
|| ( اِ ) کشتی ملاح. || وسوسه و مزاحمت. ( برهان ).