گستاخ

معنی کلمه گستاخ در لغت نامه دهخدا

گستاخ. [ گ ُ] ( ص ) پهلوی ویستاخْو ، ارمنی وسته ، پارسی باستان احتمالاً ویست هوا . ( حاشیه ٔبرهان قاطع چ معین ). بی ادب و دلیر و تند باشد. ( برهان ). شوخ و چالاک و بی ادب. ( غیاث ). بی محابا و جسور. ( آنندراج ). بی پروا. متهور. بی پرده. صریح :
پذیره فرستاد شمّاخ را
چه مایه دلیران گستاخ را.فردوسی.مباش ایچ گستاخ با این جهان
که او راز خویش از تو دارد نهان.فردوسی.ز کار گذشته به پوزش گرای
سوی تخت گستاخ مگذار پای.فردوسی.از دور تیغ خسرو چون سبزه وش نمودی
گستاخ پیش رفتی هم گور و هم غزالش.خاقانی.ای در بن کیسه سیم تو یک سرماخ
هان تا نزنی پیش کسان دم گستاخ.؟ ( از صحاح الفرس ).باز گستاخان ادب بگذاشتند
چون گدایان زله ها برداشتند.مولوی.

معنی کلمه گستاخ در فرهنگ معین

(گُ ) [ په . ] (ص . ) جسور، بی ادب .

معنی کلمه گستاخ در فرهنگ عمید

۱. بی ادب.
۲. [قدیمی] نترس، جسور، دلیر، بی پروا.
* گستاخ آمدن: (مصدر لازم ) [قدیمی] اظهار گستاخی کردن، بی پروایی نمودن.

معنی کلمه گستاخ در فرهنگ فارسی

بی ترس، جسور، دلیر، بی پروا، بی ادب، وستاخ وبستاخ واستاخ واوستاخ وبیستاخ هم گفته شده
۱ - ( صفت ) جسور بی پروا : پذیره فرستاد شماخ را چه مایه دلیران گستاخ را . ۲ - بی ادب پررو : باز گستاخان ادب بگذاشتند چون گدایان زله ها بر داشتند . ( مثنوی ) ۳ - مانوس رام . ۴ - جسورانه : به آب و آتش گستاخ در رود گویی سمند راست در آتش در آب ماهی و آب . ( معزی ) ۵ - بی ادبانه : زکار گذشته بپوزش گرای سوی تخت گستاخ مگذار پای .

معنی کلمه گستاخ در ویکی واژه

جسور، بی‌ادب، بی‌محابا، بی‌پروا، بی‌پرده، متهور، صریح، جسور، دلیر، تند، شوخ، چالاک.
(پهلوی): ویستاخْو ، ارمنی وسته، پارسی باستان احتمالاً ویست‌هوا. (حاشیه برهان قاطع چ معین )
پذیره فرستاد شمّاخ را -- چه مایه دلیران گستاخ را (فردوسی)
باز گستاخان ادب بگذاشتند -- چون گدایان زله ها برداشتند (مولوی)

جملاتی از کاربرد کلمه گستاخ

دست کوتاه، گل از وصل فزون می چیند شانه گستاخ سر زلف دلارام کشد
آن گستاخ درگاه آن مقبول الله آن کامل معرفت آن عامل مملکت آن قطب اصحاب شیخ وقت ابوالعباس قصاب رحمةالله علیه شیخ عالم و محترم مشایخ بود و صدیق وقت بود و در فتوت و مروت پادشاه و در آفات عیوب نفس دیدن اعجوبه بودو در ریاضت و کرامت و فراست ومعرفت شانی عظیم داشت او را عامل مملکت گفته‌اند و پیر و سلطان عهد بود و شیخ میهنه را گفت: که اشارت و عبارت نصیب تست.
از آن ای صاحبم اینجا باسرار بکردم عین گستاخی بیکبار
خال گستاخ تو چون لاله جگر سوخته ای است که سراپرده خود بر لب کوثر زده است
گستاخ ترم به خود رها کن با خاطر خویشم آشنا کن
از این رو، نشان دادنِ برتریِ قطعیِ خود به کسی — آن هم در برابرِ دیگران — بزرگ‌ترین گستاخی است. دیگری از این طریق به انتقام‌جویی ترغیب می‌گردد و در جست‌وجوی موقعیتِ مناسبی خواهد بود که با اهانت، انتقامِ خود را بگیرد؛ بدین‌سان از حوزه عقل به حوزه اراده وارد می‌شود؛ حیطه‌ای که همه در آن یک‌سان‌اند.
مکن گستاخ سیر گلستانش ای تماشایی که در هر رخنه دیوار آهی در کمین دارم
نزاری مرو بیش گستاخ وار نمی ترسی از فاش کاری خموش
این چه گستاخی‌ست وحشی تا چه باشد حکم ناز التماس لطف با او کردن از یارش مکن
چنان گستاخ شد با آن سمن بوی که نبود وصف آن کار سخن گوی
در کاخ به اقبال چه باشی گستاخ کاین هر دو چو قلب شد نه اقبال و نه کاخ