معنی کلمه گزاف در لغت نامه دهخدا
دست و زبان زرّ و در پراکند او را
نام به گیتی نه از گزاف پراکند.رودکی.همی گفت با او گزاف و دروغ
مگر کاندر آرد سرش را به یوغ.بوشکور.نگویم من این خواب شاه از گزاف
زبان نیز نگشایم از بهر لاف.بوشکور.چنین بود تا بود این تازه نیست
گزاف زمانه به اندازه نیست.فردوسی.هرآن کس که راند سخن برگزاف
بود بر سر انجمن مرد لاف.فردوسی.این چنین مرداری نیمکافری [ افشین ] بر من چنین استخفاف میکند و چنین گزاف میگوید.( تاریخ بیهقی ).
که چون از گزافش بزرگی دهی
نه اوج تو داند نه آن مهی.اسدی.سخنهای ایزد نباشد گزاف
ره دهریان دور بفکن ملاف.اسدی.بی بیانش عقل نپذیرد گزاف
ز آنکه جز به آتش نشاید خورد خام.ناصرخسرو.دین و دنیا نه گزافست نیاید ز خدای
جز که فرزند براهیم کس این ملک عظیم.ناصرخسرو.کیومرث اندیشه کرد که این غم و این خروش مرغ نه از گزاف است. ( قصص الانبیاء ص 32 ).
ابلهی از گزاف می خندید
زیرکی آن بدید ونپسندید.سنایی.بر وجه گزاف بنیمه بها بفروخت.( کلیله و دمنه ).
گویی که ز فضل خویش لافت نرسد
زینگونه سخنهای گزافت نرسد.سوزنی.دشمن جان گشته ام گزاف مپندار
هر که اسیر دل است دشمن جان است.عمادی شهریاری.او را به اقتصار و مجانبت جانب گزاف نصیحت میکرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
وین هفت رواق زیر پرده
آخر به گزاف نیست کرده.نظامی.لیلی ز گزاف یاوه گویان
در خانه غم نشست مویان.نظامی.سنگ و آهن را مزن برهم گزاف
گه ز روی نقل و گه از روی لاف.