معنی کلمه گزاردن در لغت نامه دهخدا
شب سده است یکی آتش بلندافروز
حق است مر سده را بر تو حق او بگزار.فرخی.شغل همه درسنجی ، داد همه بستانی
کار همه دریابی حق همه بگزاری.منوچهری.من دل بتو سپردم تا شغل من بسنجی
ز آن دل بتو سپردن تا حق من گزاری.منوچهری.سلطان آب خواست و طهارت کرد و دو رکعت نماز بگزارد. ( تاریخ سیستان ). و در بازنمودن آن حق نعمت این خاندان بزرگ را گزارده باشد. ( تاریخ بیهقی ). که مر ترا شغلی پیش آید، هرچند ترا کفایت گزاردن آن باشد، مستبد رأی خویش مباش. ( منتخب قابوسنامه ).
حق هر کس بکم آزاری بگزارم
که مسلمانی این است و مسلمانم.ناصرخسرو.بگزار بشکر حق آن کس
کو کرد دل تو عقل را کان.ناصرخسرو.آن است خرد که حق این جادو
مرد از ره دین و زهد بگزارد.ناصرخسرو.فرمود که چون آب نیست تیمم کنید و نماز گزارید. ( قصص الانبیاء ص 219 ).
فرض یزدان را بگزارد هر کس که کند
خدمت خاصه سلطان بخلا و بملا.مسعودسعد.کار آنچنان که آید بگزارم
عمر آنچنان که باید بگسارم.مسعودسعد.گفت بترسم که یزدان را شکر بواجبی نتوانم گزارد. ( نوروزنامه ).
منت بکن و فریضه حق بگزار
و آن لقمه که داری ز کسان باز مدار.خیام.ما متعجبیم... که طاعت امیر خود نداشتی و فرمانی که خدای تعالی بر تو کرده بود نگزاردی. ( تاریخ بخارا نرشخی ). از قضا عفو خواست و به حج رفت و حج گزارد و مدتی به عراق باشید. ( تاریخ بخارا نرشخی ص 4 ). حق سخن بدین جمله گزارده نشدی. ( کلیله و دمنه ). هر که صلت دهد حق مهتری گزارد. ( راحةالصدور راوندی ).
طهارتی کرد و دو رکعت نماز بی نیاز بگزارد. ( سندبادنامه ).
حاجت بنمای تا برآرم
مقصود بگوی تا گزارم.