معنی کلمه گریختن در لغت نامه دهخدا
رفیقا چند گویی کو نشاطت
بنگریزد کس از گرم آفروشه.رودکی.درآمد یکی خاد چنگال تیز
ربود از کفش گوشت وبرد و گریز .خجسته.رای سوی گریختن دارد
دزد کز دورتر نشست به چک.حکاک.دل برد و چون بدانست کم کرد ناشکیبا
بگریخت تا چنینم آشفته کرد و شیدا.دقیقی.که از جنگ بگریخت بهرامشاه
ورا سوی آذرگشسبست راه.فردوسی.و از آنسو که بگریخت افراسیاب
همی تازیان تابدان روی آب.فردوسی.دلیران توران برآویختند
سرانجام از رزم بگریختند.فردوسی.حاسدت را گو گریز و ساقیت را گو که ریز
ناصحت را گو نشین و مطربت را گو سرای.منوچهری.ز نادان گریزی به دانا شتابی
ز محنت رهایی به دولت رسایی.منوچهری.آب و آتش بهم نیامیزد
بالوایه ز خاک بگریزد.عنصری.... چون خبر این حصار بدیشان رسیده بود بیشتری گریخته بودند. ( تاریخ بیهقی ). غوریان را دل بشکست ، گریختن. ( تاریخ بیهقی ). چون بخارا رسیدند شحنه علی تکین به دبوسی گریخت. ( تاریخ بیهقی ).
حسرت نکند کودک را سود به پیری
هرگه که بخردی بگریزد ز دبستان.ناصرخسرو.چون گریزم ز قضا یا ز قدر من چو همی
به هزاران بصر ایشان بسوی من نگرند.ناصرخسرو.طمع حیض مرد است و من میبرم سر
طمع را کز اهل سخا میگریزم.خاقانی.شوم هم در انده گریزم ز انده
کز انده به انده زدایی نبینم.خاقانی.چون گریزد دل از بلا که جهان
بر دلم تخته پوش می بشود.خاقانی.