معنی کلمه گریبان در لغت نامه دهخدا
پر آب ترا غیبه های جوشن
پر خاک تراچرخه گریبان.منجیک.چو آتش کنی زیر دامن درون
رسد دود زود از گریبان برون.اسدی.نبینی حرص این جهال بدکردار از آن پس
که پیوسته همی درند بر منبر گریبانها.ناصرخسرو.تا بدیدم دامن پرخونش چشم من ز اشک
بر گریبان دارم آنچ آن ماه را بر دامن است .سنایی ( دیوان چ مدرس رضوی ص 597 ).زیرک دست به گریبان مغفل زد. ( کلیله و دمنه ).
مرا نماند روزی هوای دامن گیر
که بی گناه برآید سر از گریبانم.سوزنی.گل ز گریبان سمن کرده جای
خارکشان دامن و گل زیر پای.
باد بدگوی تو شاها چو گریبان بی سر
وز شرف هفت فلک گوی گریبان تو باد.مجیر بیلقانی.دست در گریبان یکدیگر کشیدند. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
تا نداند سر من تردامنی
خون دل سر در گریبان میخورم.عطار.سگ و دربان چو یافتند غریب
این گریبانش گیرد آن دامن.سعدی.دشنامم داد سقطش گفتم ،گریبانم درید زنخدانش گرفتم. ( گلستان ). جالینوس ابلهی را دید دست در گریبان دانشمندی زده. ( گلستان ).
ز بوی پیرهن مصر بیدماغ شود
صبا که راه به آن غنچه گریبان برد.صائب ( از آنندراج ).هفت گویست گریبان ترا ز آن هفت است
عدد ارض و سماوات و نجوم سیار.نظام قاری ( دیوان ص 11 ).سر با مست گریبان یقه ای با مقلب
آن کنیسه که زدند از پی دفع امطار.نظام قاری ( دیوان ص 12 ).- از یک گریبان سر بیرون آوردن ، از یک جیب سر برآوردن ؛ با یکدیگر توأم بودن. مساوی بودن. ملازم همدیگر بودن :
حسن و عشق از یک گریبان سر برون آورده اند.