معنی کلمه گرفته در لغت نامه دهخدا
شبیخون برشکسته چند سازی
گرفته با گرفته چند بازی.نظامی.شاه با او تکلفی درساخت
بتکلف گرفته ای می باخت.نظامی.|| تاوان و غرامت. || مزد کارو اجرت پیشی. || لاف و گزاف. ( برهان ).
گرفته. [ گ ِ رِ ت َ / ت ِ ] ( ن مف ) مجذوب. مفتون. مبتلا. گرفتار :
روندگان مقیم از بلا بپرهیزند
گرفتگان ارادت بجور نگریزند.سعدی ( طیبات ).نه بخود میرود گرفته عشق
دیگری می برد بقلابش.سعدی ( بدایع ). || اسیر و گرفتار. || مردم خسیس و بخیل و ممسک. || هرچیز که راه آن مسدود شده باشد. || دلتنگ و غمگین و ملول و ناخوش. ( آنندراج ) :
روزی گشاده باشی و روزی گرفته ای
بنمای کان گرفتگی از چیست ای پسر.فرخی.هرگاه خداوند مالیخولیا... ترش روی و غمگین و گرفته و گریان باشد و خلوت گزیند... ( ذخیره خوارزمشاهی ). ترش روی و گرفته و اندوهمند باشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
یارب چه گل شکفته ز مکتوب ناله باز
باد صبا ملول و کبوتر گرفته است.سلیم ( از آنندراج ).- خاطر گرفته ؛ ملول. رنجیده خاطر:
با خاطر گرفته کدورت چه میکند
با کوه درد سنگ سلامت چه میکند.صائب ( از آنندراج ). || تیره از لحاظ رنگ ، مقابل باز و روشن : رنگی گرفته دارد. و تابستان گرفته و ابرناک. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
در ترکیبات ذیل آید و معانی متعدد دهد: الفت گرفته. آتش گرفته. آرام گرفته. اجل گرفته. جن گرفته. چادرگرفته. خون گرفته. دل گرفته. دم گرفته. روگرفته. سرگرفته. ماه گرفته ( منخسف ). آفتاب گرفته ( منکسف ). هواگرفته.