معنی کلمه گرداگرد در لغت نامه دهخدا
جهانداران شده یکسر پیاده
به گرداگرد آن مهد ایستاده.نظامی.به گرداگرد تخت طاقدیسش
دهان تاجداران خاک لیسش.نظامی.به گرداگرد آن ده سبزه نو
بر آن سبزه بساط افکنده خسرو.نظامی.آن شغالان آمدند آنجا به جمع
همچو پروانه به گرداگرد شمع.مولوی.
گرداگرد. [ گ َ گ َ ] ( نف مرکب ) پی درپی و همیشه در گردش باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) :
بودش این زن عفیفه جوهرنام
یافت از حسن و زیب بهر تمام
شهر بگذاشت عزم صومعه کرد
قانع از حکم چرخ گرداگرد.سنایی ( حدیقه ).زین مرتبت و جلال و زین بردابرد
ایمن منشین ز دولت گرداگرد.بدری غزنوی.