معنی کلمه گرای در لغت نامه دهخدا
- اخترگرای ؛ ستاره شناس. منجم. آنکه با ستاره سر و کار دارد. طالعشناس :
ستاره شمر مرداخترگرای
چنین زد ترا اختر نیک رای.فردوسی.چو زو ایستاده چه مانده بپای
بدیدی به چشم سر اخترگرای.فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ص 2880 ).- بلندی گرای ؛ بلندی طلب. متمایل به رفعت و ارتقاء :
سری کز تو گردد بلندی گرای
به افکندن کس نیفتد ز پای.نظامی.- تیغگرای ؛ تیغجنبان. تیغبکاربر :
هم در آن مرکبان گورسرین
هم در آن سرکشان تیغگرای.ابوالفرج رونی.- دست گرای ؛ مجازاً مطیع. مسخر :
ستاره را ز پی قدر کرده پای سپر
زمانه را به کف بخت کرده دست گرای.مختاری.بر سر جمع بگویندکه ای قدر ترا
آسمان پای سپر گشته زمین دست گرای.انوری.قدر او را سپهر پای سپر
عزم او را زمانه دست گرای.انوری.ای زمان بی عددمدت دور تو قصیر
وی جهان بی مدد عدت تو دست گرای.انوری.- دل گرای ؛ مائل. شائق. یازنده :
به سبزه دمنی دل گرای کی گردد
کسی که یابد بوی بنفشه چمنی.سوزنی.ز خرمی بسوی باغ دل گرای شود
وجیه دین عرب قبله وجوه عجم.سوزنی.- رخت گرای ؛ کوچ کننده. حرکت کننده :
گشت از آن تخت رخت گرای
رفرف و سدره هر دو مانده بجای.نظامی.- زندان گرای ؛ زندان ماننده : هرگاه روحی از فضای حظائر قدس به تنگنای زندان گرای دنیا می آیداهل آسمانها بر او می نگرند و تأسف میخورند. ( مرصادالعباد ).
- سدره گرای ؛ کوچ کننده :
رفرفش گرچه کرد سدره گرای
رفرف و سدره ماند هر دو بجای.نظامی.- سرگرای ؛ مجازاً سرکوب کننده. نابودکننده :