معنی کلمه گر در لغت نامه دهخدا
چو بیداد او دادگر برنداشت
یکی دادگر را بر او برگماشت
فریدون فرخ شه دادگر
ببست اندر آن پادشاهی کمر.فردوسی.نهاد آن روی خوی آلوده برخاک
ابر شاه آفرین گر بادل پاک.( ویس و رامین ).چرخ حیلتگر است و حیله او
نخرد مرد هوشیار بصیر.ناصرخسرو ( دیوان ص 171 ).بر تو زبان اهل زمانه دعاگر است
جود و سخای تو چو به اهل زمان رسید.سوزنی.همه عالم آگهی شد که جفاکش توام
نیم از دل تو آگه که وفاگر منی.خاقانی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 873 ).از خیانتگری است بدنامی
وز بدی هست بدسرانجامی.نظامی.مرا از نوازیدن چنگ خویش
نوازشگری کن به آهنگ خویش.نظامی.نشسته برامش ز هر کشوری
غریب اوستادی و رامشگری.نظامی.سخن را گزارشگر نقشبند
چنین نقش برزد به چینی پرند.نظامی.نواگر شدند آن پریچهرگان.نظامی.توانگر شد از گنج و گوهر سپاه.نظامی.چو هندوی بازیگر گرم خیز
معلق زنان هندوی تیغ تیز.