معنی کلمه گذر کردن در لغت نامه دهخدا
هنر بر گهرنیز کرده گذر
سزد گر نمانی به ترکان هنر.فردوسی.چو بشنید فرزند خاقان که شاه
ز جیحون گذر کردخود با سپاه.فردوسی.فروجست رستم ببوسید تخت
بسیچ گذر کرد و بربست رخت.فردوسی.همی رو چنین تا سر مرز هند
وز اینجا گذر کن به دریای سند.فردوسی.بدین راه پیدا نبینی زمین
گذر کرد باید به دریای چین.فردوسی.چه مایه جهان داشت لهراسب شاه
نکردی گذر سوی آن بارگاه.فردوسی.فرخ زاد گوید که با انجمن
گذر کن سوی بیشه نارون.فردوسی.چو بوسید پیکان سرانگشت او
گذر کرد از مهره پشت او.فردوسی.ز جیحون گذر کرد خود با سپاه
بیامد گرازان سوی رزمگاه.فردوسی.بر ایشان بشادی گذر کرد روز
چو از چشم شد مهر گیتی فروز.فردوسی.نبایست کردن بر این سو گذر
بر نره دیوان پرخاشخر.فردوسی.نیارست کردن کس اینجا گذر
ز دیوان و پیلان و شیران نر.فردوسی.بر اینسان گذر کرد خواهد سپهر
گهی پر زخشم و گهی پر ز مهر.فردوسی.یکی روز شاه جهان سوی کوه
گذر کرد با چند کس همگروه.فردوسی.همه رنج ما مانده بر خارسان
گذر کرد باید سوی شارسان.فردوسی.بزد تیر بر پشت آن گور نر
گذر کرد بر گور پیکان و پر.فردوسی.درم خواهی از گلبنانش گذر کن
وشی بایدت مگذر از جویبارش.ناصرخسرو.ز آنجا به دیار او گذر کرد
زو اهل قبیله را خبر کرد.نظامی.نه از شیرین جدا میگشت پرویز
نه از گلگون گذر میکرد شبدیز.نظامی.چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد
نسیمش مرزبانان را خبرکرد.نظامی.به درگاه مهین بانو گذر کرد
ز کار شاه ، بانو را خبر کرد.نظامی.هر دم از روزگار ما جزوی است
که گذر میکند چو برق یمان.سعدی.چو عمر خوش نفسی گرگذری کنی با من
مرا همان نفس از عمر در شمار آید.سعدی ( طیبات ).