گذارش

معنی کلمه گذارش در لغت نامه دهخدا

گذارش. [ گ ُ رِ ] ( اِمص ) گذشتن. || ترک دادن. || گذرانیدن. ( برهان ).

معنی کلمه گذارش در فرهنگ معین

(گُ رِ ) (اِمص . ) ۱ - عبور، گذشتن . ۲ - عبور دادن ، گذرانیدن .

معنی کلمه گذارش در فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - عبور گذشتن . ۲ - گذرانیدن عبوردادن .

معنی کلمه گذارش در ویکی واژه

عبور، گذشتن.
عبور دادن، گذرانیدن.

جملاتی از کاربرد کلمه گذارش

من آن بخت از کجا دارم که با او همسفر گردم؟ زهی دولت اگر در رهگذارش پی سپر گردم
به دست آوردمش از بس که می گفتم خداوندا نزاری تا به کی زارد بمگذارش بدین زاری
ز زرین در چو داد آندم گذارش به قفل آهنین کرداستوارش
بباغم زد شب آتش در دل، آن مرغی که مینالید گذارش پیش ازین در دامی افتاده است پنداری
مرغ دست آموز شاه کیقباد چون گذارش در جزیره اوفتاد
در گذارش دیدم و از من بگردانید روی آشنایی با منش هرگز تو پنداری نبود
خوش عزیز است عمر و می گذرد مگذارش مرو بیا خوش باش
غیری به تو گر روی نماید مگذارش کان نقش خیالست که در دیدهٔ خوابست
ساده لوحی که شکایت کند از شورش بحر واگذارش که چو خاشاک به ساحل برود
در سال‌های بعد، آرای او از طریق نوشته‌های سیاسی اش دربارهٔ "تاچریسم"۱۰، درس گفتارهای عمومی تاثیرگذارش و برنامه‌های خویشتندارانه و متفکرانه اش در رسانه‌های گوناگون مورد توجه طیف وسیعی از مخاطبان قرار گرفت.
نقلست که شیخ را مریدی بود مالدارو زکوتش می‌بایست دادن یک روز پیش شیخ آمد و گفت: ایهاالشیخ زکوة بکه دهم گفت: با هرکسی که دلت قرار گیرد آن مرد برفت و در سری راه درویش دید نابینا که نشسته بود و سئوال می‌کرد و اضطراب ظاهر دشات دلش بر وی قرا رگفت: که چشم ندارد و استحقاق عظیم دارد آن زکوة و چیزی بوی بدهم درستی زر در کیسه داشت بیرون آورد بوی داد نابینا دست زده وزن کرد گران نمود دانست که زر است شادمان شد مرد برفت و بامداد بدینجا گذر کرد که راه گذارش بروی بود دید که آن نابینا با نابینای دیگر می‌گوید که دیروز خواجهٔ بدینجا گذر کرد و درستی زر به من بداد برفتم به فلان خرابات و شب تا روز با فلان مطربه دمی عشرت کردم مرید شیخ چون آن شنید مضطرب شد و پیش شیخ آمد و ازحال نابینا خواست که بگوید شیخ کلاهی فروخته بود و بر همان عادت که داشت یک درم باوی داد گفت: برو هر که ترا نخست کس پیش آمد باو بده مرید آن درم بستاند و برفت در راه نخست کسی که او را پیش آمد علوی بود زود آن درم شیخ را باو داد وعلوی آن درم بستاند و برفت مرد گفت: باش تا در عقب او بروم و بنگرم تا او این درم بچه صرف می‌کند پس در پی او برفت تا علوی به خرابه رسید به آنجا درآمد کبک مردهٔ از زیر جامه بکشید و بر آنجا بینداخت و بیرون آمد و مرید گفت: ای جوانمرد به خداوند بر تو که راست گوی تا این چه حالست و این چه کبک مرده که بدینجا انداختی گفت: بدانکه آنچه بر ما رسیده است اگر بگویم از حق تعالی شکایت کرده باشم اما چون سوگند عظیم دادی به ضرورت بباید گفتن مردی درویش و عیال دارم و امروز هفت روز است که من و اهل و فرزندان طعام نیافته‌ایم گفتم اگر مرا و اهل مرا صبر باشد طفلان مرا نباشد و این برای ایشان مباح شده است ببرم تا ایشان بخورند و مرا ذل سؤال سخت میامد که برای نفس دست پیش غیر آورم ازوی چیزی طلب کنم و می‌گفتم خداوندا تو می‌دانی ازحال من و فرزندان من باخبری که اضطراب به کمال رسیده است و مرا از خلق چیزی طلب کردن خوش نمی‌آید من درین گفتار بودم که تو این درم بمن دادی چون وجه حلال یافتم برفتم و آن مرغ بیانداختم و اکنون بردم و این در مرا در وجه قوتی صرف کنم و آن مرد تعجب کرد و گفت: عجب حالی پیش شیخ آمد و پیش از آنکه با شیخ گوید شیخ گفت: ای مرد این روشن است که تو با عوان معامله کنی و با ظالمان خرید و فروخت لاجرم مالی که گرد آید از حرام بود و زکوة آن به چنین مرد رود که با شراب دهد که اصل کار در معامله است و گوش بدخل و خرج داشتن که هرچه بدهی به جایگاه افتد چنانکه این درم که من از کسب خود پیدا کرده‌ام تا لاجرم سزاوار علوی شد و حق به مستحق رسید.