معنی کلمه گذاردن در لغت نامه دهخدا
از آنکه روی سپه باشد او بهر غزوی
همی گذارد شمشیرش از یمین و شمال
چو پشت قُنفُذ گشته تنورش از پیکان
هزار میخ شده درقش از بسی سوفال.زینبی.به برسام فرمود کز قلبگاه
به یکسو گذار آنچه داری سپاه.فردوسی.اگر خشت بینداختی و کارگر نیامدی آن نیزه بگذاردی. ( تاریخ بیهقی ). در عرصه و هوا و ولای او قدم صدق میگذارند. ( کلیله و دمنه ). || عبور دادن. گذراندن :
اگر نیز بهرام پور گشسب
بر آن خاک درگاه بگذارد اسب
نه بهرام نه مغز بادا نه پوست
نه آن کم بها را که بهرام از اوست.فردوسی.سپردش بدو گفت بردارشان
از ایران و این مرز بگذارشان.فردوسی.بفرمود تا خادمان سپاه
پدر را گذارند نزدیک ماه.فردوسی.گر او از لب رود جیحون سپاه
به ایران گذارد بدین رزمگاه.فردوسی.بفرمود پس تا منوچهرشاه
ز پهلو به هامون گذارد سپاه.فردوسی.یکی گنج پرزر بسپارمش
کلاه از پر چرخ بگذارمش.فردوسی.ز بازو چوبگذاردی تیغ تیز
برآوردی از بربری رستخیز.فردوسی.که من خود برآنم کز ایدر پگاه
بدان سوی جیحون گذارم سپاه.فردوسی.بگیرم سر تخت افراسیاب
سر نیزه بگذارم از آفتاب.فردوسی.پرستنده گفتا چو فرمان دهی
گذاریم تا کاخ شاهنشهی.فردوسی.بدل خرمی دار و بگذار رود
ترا باد از پاک یزدان درود.فردوسی.چو آمد بنزدیک اروندرود
فرستاد زی رودبانان درود
دو کشتی و زورق هم اندر شتاب
گذارید یکسر بر این روی آب.فردوسی.اگر آب بگذارد آن بدنشان
چو آرد بر این مرز واین سرکشان.فردوسی.که خورشید از او شرم دارد همی
سر از آسمان برگذارد همی.شمسی ( یوسف و زلیخا ).خدایا ناصر او باش و از قدر
سر رایاتش از خورشید بگذار.فرخی.چو پولی است این مرگ کانجام کار
بر این پول دارند یکسر گذار.اسدی. || سوراخ کردن :
گروهی ناوک اسطبر دارند
بزخمش جوشن و خفتان گذارند.