معنی کلمه گداختن در لغت نامه دهخدا
ای نگارین ز تو رهیت گسست
دلش را گو ببخس و گو بگداز.آغاجی.ایا نیاز بمن یاز و مر مرا مگداز
که ناز کردن معشوق دل گداز بود.لبیبی.بر این روزگاری برآمد براز
دم آتش و رنج آهن گداز
گهرها یک اندر دگر ساختند
وز آن آتش تیز بگداختند.فردوسی.روانت مرنجان و مگداز تن
ز خون ریختن بازکش خویشتن.فردوسی.همی جفت خواهد ز هر مرز و بوم
بسالی گدازد تنش همچو موم.فردوسی.اگر ز آهنی چرخ بگدازدت
چو گشتی کهن باز بنوازدت.فردوسی.اگر چند جان و تن ما گدازی
وگر چند دین و دل ما ستانی.منوچهری.اشک من چون زر که بگدازی و برریزی به زر
اشک تو چون ریخته بر زر همی برگ سمن.منوچهری.دیگهای بزرگ از جهت گداختن روی. ( مجمل التواریخ و القصص ). در هر کیسه هزار مثقال زر پاره کرده است ، بونصر را بگوی که پدر ما رضی اﷲ عنه از غزو هندوستان آورده است و بتان زرین شکسته و بگداخته و پاره کرده است و حلال مالهای ماست. ( تاریخ بیهقی ).
دو صد بار اگر مس به آتش درون
گدازی از او زر نیاید برون.اسدی.چو دل با جهل همبر شد جدائیشان یک از دیگر
بدان باشد که دل را به آتش پرهیز بگدازی.ناصرخسرو.سخن حکمتی از حجت زرّ خرد است
به آتش فکرت جز زر خرد را مگداز.ناصرخسرو.مگر کاندر بهشت آئی بحیلت
بدین اندوه تن را چون گدازی.ناصرخسرو.نه آتش برف را بگدازد و نه برف آتش را بکشد. ( قصص الانبیاء ص 6 ). مقدار هفتاد درمسنگ ترنگبین و ده درمسنگ شکر در وی گدازند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). [ سکبینج ] سنگ گرده را بگدازد. ( ذخیره خوارزمشاهی ).