معنی کلمه کینه در لغت نامه دهخدا
کینة. [ ن َ ] ( ع اِ ) سختی خواری. ( منتهی الارب ). شدت خوارکننده. ( از اقرب الموارد ). سختی وشدت. خواری و مذلت. ( ناظم الاطباء ). || بدحالی ، و گویند: بات فلان بکینة سوء؛ ای بحالة سوء. ( منتهی الارب ). || حالت. یقال : بات فلان بکینةسو؛ ای بحالة سوء. ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ).
کینه. [ ن َ / ن ِ ] ( اِ ) به معنی بیمهری و عداوت و آزار کسی را در دل پوشیده داشتن باشد. ( برهان ). بغض و عداوت. کین. ( آنندراج ) . دشمنی و عداوت و بدخواهی و آزار کسی در دل پنهان داشتن. ( ناظم الاطباء ). کین. دشمنی نهفته در دل. خصومت پنهانی و عداوت که از سوء رفتار یا گفتار کسی در دل گیرند. بغض. بغضاء. حقد. غل. حَنَق. ضِغْن. ضَغینة. ذَحل. اِحْنة. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
زبانی سخنگوی و دستی گشاده
دلی هَمْش کینه هَمَش مهربانی.دقیقی.بِنِه کینه و دورباش از هوا
مبادا هوا بر تو فرمانروا.فردوسی.به یزدان که از تو مرا کینه نیست
به دل نیز آن کینه دیرینه نیست.فردوسی.میاز ایچ با آز و با کینه دست
به منزل مکن جایگاه نشست.فردوسی.بدو گفت شاپور کز بوستان
نروید همی کینه دوستان.فردوسی.از پدر چون از پدندر دشمنی بیند همی
مادر از کینه بر او مانند مادندر شود.لبیبی.رزبان آمد با حمیت و با کینه
خونشان افکند اندر خم سنگینه.منوچهری.گر هیچ سخن گویم با تو ز شکر خوشتر
صد کینه به دل گیری صد اشک فروباری.منوچهری.برادر با برادر کینه ور بود
ز کینه دوست از دشمن بتر بود.( ویس و رامین ).هرکه یک روز جست کینه او.قطران.زبهر این زن بدخوی بدمهر
چه باید بود با یاران به کینه ؟ناصرخسرو.گر خویشتن کشی ز جهان ورنی
بر تو به کینه او بکشد خنجر.ناصرخسرو.پر از خنده روی و لب و دل ز کینه