معنی کلمه کین در لغت نامه دهخدا
تو باید که دل را بشویی ز کین
ندانی جدا مرز ایران ز چین. فردوسی.بر آن کشته از کین برافشاند خاک
تنش را به خنجر همی کرد چاک.فردوسی.جهان شد پر از کین افراسیاب
به دریا تو گفتی به جوش آمد آب.فردوسی.همه خویش و پیوند افراسیاب
همه دل پر از کین و سر پرشتاب.فردوسی.ندانم بخت را با من چه کین است
به که نالم به که زین بخت وارون ؟لبیبی.ز کین تو غمناک گردد عدو
ز داشاب تو شاد گردد ولی.منوچهری ( دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 183 ).نُه من و نیمش تیغی که بدو جوید کین
سه رش و نیم ، درازی یکی قبضه از این.منوچهری ( دیوان ایضاً ص 132 ).همیشه کار گیتی این چنین است
گهی با آشتی گاهی به کین است.( ویس و رامین ).چنین بود گیتی و چونین بود
گهش مهربانی و گه کین بود. اسدی.که را یاری کندیزدان و یار او بود گردون
نباشد هوشیاران را نمودن کین او یارا.قطران.گر جهان با من ز کین خنجر کشد
علم و توحید است با او خنجرم.ناصرخسرو.مرا نیز کز شیعت آل اویم
همی کشت خواهی به کین محمد.ناصرخسرو.دیده ٔخصم کند پایه جاه تو سپید
مهره مهر کند نامه کین تو سیاه.سنائی ( دیوان چ مدرس رضوی ص 306 ).تا بود در سینه من رسته مهر خدمتت
چرخ کین توزنده کی بیند به چشم کین مرا؟سوزنی.کین و مهر تو به زنبور همی ماند راست
که بر اعدای تو نیش است و بر احباب تو نوش.سوزنی.مهرتو دوستان را در دل شکفته گل
کین تو دشمنان را در جان شکسته خار.