معنی کلمه کیله در لغت نامه دهخدا
- امثال :
اء حشفاً و سوء کیلة ؛ یعنی هم خرمای حَشَف می دهی و هم بد پیمانه می کنی ؟ ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
کیلة. [ ک َ ل َ ] ( ع اِ ) پیمانه. ( ناظم الاطباء ). ظرفی که بدان گندم کیل کنند، و آن در شام دومُدّ است.ج ، کیلات. ( از اقرب الموارد ). و رجوع به ماده بعد شود. || اسم مرة است. ( از اقرب الموارد ).
کیله. [ل َ / ل ِ ] ( اِ ) پیمانه باشد که بدان غله و آرد و چیزهای دیگر پیمایند. ( برهان ) ( آنندراج ). در بهار عجم نوشته که کَیله پیمانه غله و جز آن ، و این مفرس کیل است. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). پیمانه. ( صحاح الفرس ) ( از ناظم الاطباء ). پیمانه. ( صحاح الفرس ) ( غیاث ). کیله در فارسی مأخوذ از عربی به معنی پیمانه است . ( فرهنگ نظام ). کیل. مکیال. پیمانه. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
آمد گه نوروز و جهان گشت دل افروز
شد باغ ز بس گوهر چون کیله کیال.فرخی.گیر که قحط است جهان نیست دگر کاسه و نان
ای شه پیدا و نهان کیله و انبار تو کو؟مولوی.گاهی تو را پردر کنم گاهی ز زهرت پر کنم
آگاه شو آخر ز من ای در کفم چون کیله ای.مولوی.کیله رزقش اگر درشکند میکائیل
عوضش گاه بود خلد و گهی کوثر او.مولوی.چو در کیله جو امانت شکست
ز انبار گندم فروشوی دست.سعدی.- امثال :
همان خر است و یک کیله جو ؛ دانش و خرد و تجربت و آزمون وی مثل پیش است و ترقی نکرده است. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
|| طبق فرمان غازان خان مغول ، واحدی بود معادل ده من تبریز. کیله در بعضی شهرها از جمله اراک ( سلطان آباد ) مستعمل است ، و آن ظرفی است چوبی و گرد که حجم آن وقتی که پر و ممتلی باشد معادل یک من تبریز است. همچنین کیله برای توزین ماست و دوغ به کار می رود، و آن ظرفی است سفالی که یک من و یک چارک تبریز ( = 5 چارک ) گنجایش دارد. ( فرهنگ فارسی معین ). || به هندی میوه ای است که عربان موز گویند. ( برهان ) ( آنندراج ). به هندی موز است. ( فهرست مخزن الادویه ): مَوز؛ مویز که به هندی کیله نامند. ( منتهی الارب ). || در بعضی لهجه های قراء شمال تهران از جمله شهرستانک ، جوی. نهر. مادی. کیل. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || ( پسوند ) مزید مؤخر امکنه : اترپ کیله. اورنگ کیله. بهرام علی کیله. چشمه کیله. درازه بال کیله. زردکیله. زوارکیله. سرکیله. سرگنجه کیله. شاه کیله. شاه مرادکیله. عبدالملکی کیله. علی آبادکیله. محمدکیله. مرزان کیله. مشان کیله. ملاکیله. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).