معنی کلمه کیانی در لغت نامه دهخدا
- چرخ کیانی ؛ آسمان. فلک. چرخ فلک. سپهر:
الا تا که روشن ستاره ست هر شب
بر این آبگون روی چرخ کیانی.فرخی.مانند یکی جام یخین است شباهنگ
بَزْدوده به قطره سحری چرخ کیانیش.ناصرخسرو ( دیوان ص 223 ).رجوع به کیان [ ک ُ / کیا ] شود.
- سپهر کیانی ؛ چرخ کیانی :
همیشه سیر کند نام نیک او به جهان
چو بر سپهر کیانی ستاره سیار.فرخی.رجوع به ترکیب قبل شود.
کیانی. [ ک َ ] ( ص نسبی ) منسوب به کیان که جمع کی باشد، پس کیانی به معنی چیزی که لایق شاهان عظیم الشأن باشد. ( غیاث ) ( آنندراج ). منسوب به کیان ، یعنی پادشاهی. ( ناظم الاطباء ). منسوب به کیان. شاهی. سلطنتی : تاج کیانی. کمربندکیانی. کلاه کیانی. ( فرهنگ فارسی معین ) :
که را بخت و شمشیر و دینار باشد
نبایدتن تهم و پشت کیانی .دقیقی.به زور کیانی بیازید دست
جهانسوز مار از جهانجو بجست.فردوسی.کیانی یکی هفت چشمه کمر
به یاقوت و فیروزه و در وزر.شمسی ( یوسف و زلیخا ).چنان کز عقل فتوی می ستانی
علم برکش بر این کاخ کیانی.نظامی.همه تمثالهای آسمانی
رصد بسته بر آن تخت کیانی.نظامی.کمان کیانی به زه راست کرد
به یک دم وجودش عدم خواست کرد.سعدی ( بوستان ).کمان کیانی نشاید کشید. ( گلستان ).
- کیانی بام ؛ بام کیانی. بام شاهی :
بود نعمان بر آن کیانی بام
به تماشا نشسته با بهرام.نظامی.- کیانی درفش ؛ درفش کیانی. درفش شاهی. اختر شاهی :
سپهدار طوس آن کیانی درفش
ابا کوس و پیلان و زرینه کفش.فردوسی.- کیانی سرشت ؛ که سرشت کیانی دارد. که طبیعت شاهان وبزرگان دارد :
گزارنده پیرکیانی سرشت
گزارش چنین کرد از آن سرنبشت.نظامی.- کیانی کلاه . رجوع به همین کلمه شود.
- کیانی کمر ؛ کمر کیانی. کمر شاهانه. کمر شاهی. کمربند شاهانه :
به سر بر نهادش کلاه کیان
ببستش کیانی کمر بر میان.فردوسی.
کیانی. ( ص نسبی ) طبیعتی. طبیعی. ( فرهنگ فارسی معین ).