معنی کلمه کیا در لغت نامه دهخدا
ازکیا درگیر کز زر یافت تاج
تا شبانی کز گیا دارد کلاه.خاقانی. || مجازاً به معنی عموم حکام و فرماندهان آمده. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). حاکم و والی مطلقاً. ( فرهنگ فارسی معین ) :
شکوه تخت کیان وارث ممالک جم
که تاج و مرز کیان را شهنشه است و کیا.شمس فخری ( از انجمن آرا ). || بعضی سادات گیلان را نیز که سلطنت گیلان بوده کیا و کارکیا می خوانده اند تا به جایی رسیده که به حاکم و رئیس ده نیز کیا اطلاق می نموده اند. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). حاکم و والی طبرستان و گیلان. از بزرگان گیلان و مازندران ( خصوصاً ). توضیح آنکه این کلمه حتی بر علما اطلاق شده مانند «کیاهراسی » معاصر غزالی. ( فرهنگ فارسی معین ). لقب عام امرای مازندران. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). مازندرانی و گیلکی کیا ( بزرگ ، بزرگ ناحیه ) که مخصوصاً به طبقه ای از سادات زیدی طبرستان اطلاق شود. کردی ، کیا ( دهخدا ). ژابا این کلمه را از فارسی «کتخدا» می داند. ( حاشیه برهان چ معین ) :
چون قصد کیا کرد به گرگان و به آمل
بگذاشت کیا مملکت خویش و کیایی.منوچهری ( دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 82 ).کار مدد و کار کیا نابه نوا شد
زین نیز بتر باشدشان نابه نوایی.منوچهری ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).امروز کیا بوسه دهد بر لب دریا
کز دست شهنشاه بدو یافت رهایی.منوچهری. || مرزبان. ( لغت فرس اسدی چ اقبال ص 12 ). مرزبان را نیز گویند که زمین دار باشد یعنی پادشاه کوچک. ( برهان ). مرزبان و زمین دار. ( ناظم الاطباء ). || پهلوان را هم می گویند. ( برهان ) ( غیاث ). پهلوان. ( ناظم الاطباء ). || سرور. بزرگ. ( فرهنگ فارسی معین ). خواجه. آقا. سید. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
بس که ببینند و بگویند کاین
دار فلان مهتر و بهمان کیاست.فرخی.حاصل آنکه تا بدانی ای کیا
کز بکافرق است بی حد تا بکا.مولوی.برجهید و بانگ برزد کای کیا
حاضرم اینک اگر مردی بیا.مولوی.بعد از آن از بانگ زنبورهوا