معنی کلمه کژی در لغت نامه دهخدا
حال با کژ کمان راست کند کار جهان
راستی تیرش کژی کند اندر جگرا.شاکر بخاری.درختی که خردک بود باغبان
بگردانداو را چو خواهد چنان
چو گردد کلان باز نتواندش
که از کژی و خم بگرداندش.ابوشکور.رویت به راه شگنان ماند همی درست
باشد هزار کژی باشد هزار خم.منجیک.بفرمود تا رفت پیشش هجیر
بدو گفت کژی نیاید ز تیر.فردوسی.دوستی با دشمنان دینت زیان داشت
بام برین کژ شود ز کژی بنلاد.ناصرخسرو.گل ز کژی خار در آغوش یافت
نیشکر از راستی آن نوش یافت.نظامی.رجوع به کژ شود.
|| انحراف. دروغ. کذب. حیله. نیرنگ. تقلب. ( فهرست شاهنامه ولف ). ناراستی :
یکی دفتری سازم از راستی
که نپذیرد آن کژی و کاستی.فردوسی.بداد و ستد در کند راستی
ببندد در کژی و کاستی.فردوسی.بپروردشان از ره بدخویی
بیاموختشان کژی و جادویی.فردوسی.بیاموخته کژی و جادویی
بدانسته هم چینی و پهلوی.فردوسی.سزد گر هر آن کس که دارد خرد
به کژی و ناراستی ننگرد.فردوسی.خداوندهستی و هم راستی
نخواهد ز تو کژی و کاستی.فردوسی.به کژی ترا راه تاریکتر
سوی راستی راه باریکتر.فردوسی.ز کژی گریزان شود راستی
پدید آید از هر سویی کاستی.فردوسی.هرگز از من کژی و خیانتی نیامده است. ( تاریخ بیهقی ).
اگر چه پرستی ورا بیشمار
بر او بر مکن ناز و کژی میار.( گرشاسب نامه ).چو از تو بود کژی و بی رهی
گناه از چه بر چرخ گردان نهی.اسدی.گر از راست کژی نباید که آید
چرا هست کرده مصور مصور.ناصرخسرو.دل زبهر چه در کژی بستی
راستی پیشه کن ز غم رستی.