معنی کلمه کُس در لغت نامه دهخدا
به چشمت اندر بالار ننگری تو بروز
به شب به چشم کسان اندرون ببینی خار.رودکی.بسا کسا که ندیم حریره و بره است
وبس کس است که سیری نیابد از ملکی.ابوالمؤید.همه کبر و لافی بدست تهی
بنان کسان زنده ای سال و ماه.معروفی.آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد
برخویشتن نگر نتواند فراز کرد.ابوشکور.ز جور کسان دست کوته کنی
دژآگاه را بر خود آگه کنی.ابوشکور.اگر نیستت چیز لختی بورز
که بی چیز کس را ندارندارز.فردوسی.بدان نامور گفت پاسخ شنو
یکایک ببر پیش سالار نو
بگویش که عیب کسان را مجوی
جز آنگه که برتابی از عیب روی.فردوسی.که چیز کسان دشمن گنج تست
بدان گنج شو شاد کز رنج تست.فردوسی.بخور هرچه داری منه باز پس
تو رنجی چرا ماند باید به کس.فردوسی.که را مجهول تر بیند به مجلس
نکوتر دارد از کسهای دیگر.فرخی.اندک نگرش نیست که اندک نگرش کس
درگاه بزرگان همه ذل است و هوان است.منوچهری.یکی بفریفتی جفت کسان را
به ننگ آلوده کردی دودمان را.( ویس و رامین ).امیر گفت من از وی خوشنودم و سزای آن کس که در باب وی این محال گفت فرمودیم. ( تاریخ بیهقی ).
به دست کسان چون توان کشت شیر
نباید ترا پیش او شد دلیر.اسدی.همچون کسانی نباشند که مشت در تاریکی زنند. ( کلیله و دمنه ).
در زیر بار منت تو یک جهان کس است
شرح و بیان به کار نیاید که کی و کی.سوزنی.یک کس نامستمع ز استیز و رد
صد کس گوینده را عاجز کند.مولوی.آنچه می مالند در روی کسان
جمع شد در چهره آن ناکسان.مولوی.کسانی که از ما به عیب اندرند
بیایند و بر خاک ما بگذرند.سعدی.تفرج کنان بر هوا و هوس
گذشتیم بر خاک بسیار کس.