معنی کلمه کَشتی در لغت نامه دهخدا
چو دل در سینه شد افسرده عصیان میشود پیدا
در آن کشتی که باشد مرده طوفان میشود پیدا.
و گوید بی لنگر، بی ناخدا، تباهی ، طوفانی ، طوفان رسیده ، دریائی ، دریانشان ، لنگرگیر، پر، تهی از صفات آن است و با لفظ شکستن ، افکندن ، انداختن ، گذاشتن ، نشستن ، افتادن ، کشیدن در چیزی و بر چیزی و راندن بر چیزی و گذاردن و بیرون آوردن و بردن از چیزی مستعمل است. ( دهار ).خلیة، کشتی بزرگ :
ماغ در آبگیر گشته روان
راست چون کشتیی ست قیراندود.رودکی.چو هفتاد کشتی بر او ساخته
همه بادبانها برافراخته.فردوسی.یکی پهن کشتی بسان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس.فردوسی.بکشتی ویران گذشتن بر آب
به آید که در کار کردن شتاب.
فردوسی ( شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2359 ).
گردون ز برق تیغ چو آتش لپان لپان
کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان.فرخی.مرد ملاح تیز اندک رو
راند بر باد کشتی اندر ژو.عنصری.چون کشتی پر آتش و گرد اندر آب نیل
بیرون زد آفتاب سر از گوشه جهن.عسجدی.کشتیها که بر این جانب آوردند. ( تاریخ بیهقی ) خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید که علی تکین تعبیه کرده است خود را فراهم بگرفت و کشتی از میان جیحون باز گردانیده بود. ( تاریخ بیهقی ) کشتی ها دیدند که از هرجای آمدی و بگذشتی و دست کس بدیشان نرسیدی. براند از رباط ذوالقرنین تا برابر ترمذ کشتی یافت و در وی نشست. ( تاریخ بیهقی ).
کشتی خرد است دست در وی زن
تا غرقه نگردی اندرین دریا.