معنی کلمه کون در لغت نامه دهخدا
کون. [ ک ُ وِ ] ( ص ) حیزو مخنث را گفته اند. ( برهان ). حیز و مخنث. ( از فرهنگ رشیدی ) ( ناظم الاطباء ). هیز و مخنث را گویند. ( فرهنگ جهانگیری ) ( آنندراج از جهانگیری ). به ضم اول است و معنی مجازی است که در همین ماده تکرار شده. ( حاشیه برهان چ معین ). رجوع به کون ( معنی ماقبل آخر ) شود.
کون. [ ک َ وَ ] ( اِ ) درختی است خاردار و ساق آن بی خار. صاحب مخزن الادویه گفته به فارسی آن را کُم گویند و به شیرازی بالش عاشقان خوانند به سبب درشتی خارهای آن و به عربی آن را قتادة و شجرةالقدس نامند. ( آنندراج ). و رجوع به گَوَن شود.
کون. ( اِ ) سرین و جفته و نشستنگاه باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). سرین. نشستنگاه. مقعد. در پزشکی ، نشیمنگاه و در حقیقت ناحیه سرینی است ومخرج در فرورفتگی منطقه عضلات سرینی چپ و راست قراردارد. ( فرهنگ فارسی معین ). وجعاء. وَرب. وَربة. مِنثَجة. وَبّاعة. وَبّاغة. عَفّاقة. عُضارِ طِی . عَزلاءة. عِزمة. ام عزمة. ام العزم. عَوَّة. عَوّاء. عَوّا. عَذانة. نَخب. وَرانِیه. زَمّاعة. سَنباء. سَنبات. ( منتهی الارب ). دُبُر است. مقعد. ته. زیر. ام سوید. انجیره. پشت. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
من غند شدم ز بیم غنده
چون خرس به کون فتاده در دام.ابوطاهر خسروانی ( از یادداشت ایضاً ).کونی دارد چون کون خواجه اش لت لت
ریشی دارد چو ماله آلوده به پت.عماره ( از یادداشت ایضاً ).گفت من نیز گیرم اندر کون
سبلت و ریش موی لنج ترا.عماره ( از یادداشت ایضاً ).فربه کردی تو کون ایا بدسازه
چون دنبه گوسفند در شب غازه.عماره ( از یادداشت ایضاً ).خایگان توچو کابیله شده ست
رنگ او چون کون پاتیله شده ست.طیان ( از یادداشت ایضاً ).