معنی کلمه کوشه در لغت نامه دهخدا
کوشه. [ ش َ / ش ِ ] ( اِ ) کوشک. قصر. کاخ. ( فرهنگ فارسی معین ) :
در حضر کوشه تو همچو نگار چگلی
در سفر مرکب تو همچو بت کاشغری.فرخی ( از فرهنگ فارسی معین ).و اورا اندر مجلس شراب به کوشه حلفی اندر بکشتند. ( تاریخ سیستان ص 326 ). امیر خلف به طاق شد و بوالحسن به کوشه دید فرودآمد. ( تاریخ سیستان ص 338 ).
کوشه. [ ش ِ ] ( اِخ ) دهی از دهستان عرب خانه که در بخش شوسف شهرستان بیرجند واقع است و 138 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ).
کوشه. [ ش َ ] ( اِخ ) دهی از دهستان کنارشهر که در بخش بردسکن شهرستان کاشمر واقع است و 272 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ).
کوشه. [ ش ِ ] ( اِخ ) دهی از دهستان قیس آباد که در بخش خوسف شهرستان بیرجند واقع است و 177 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6 ).
کوشه. [ ش ِ ] ( اِخ ) دهی از دهستان سرکوه که در بخش ریوش شهرستان کاشمر واقع است و 567 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ).
کوشه. [ ش ِ ] ( اِخ ) دهی از دهستان رستم که در بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون واقع است و 100 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7 ).