معنی کلمه کوش در لغت نامه دهخدا
آن همه کم شود چو کوش آمد
گرچه چون زهر بود نوش آمد.سنائی ( مثنویها چ مدرس رضوی ص 284 ).تا نکند دوست نظر ضایع است
سعی من و جهد من و کوش من.نزاری قهستانی ( از آنندراج ). || ( فعل امر )امر به کوشش کردن و کوشیدن هم هست یعنی بکوش و سعی کن. ( برهان ). فعل امر ( دوم شخص مفرد ) است از کوشیدن.بکوش. سعی کن. ( فرهنگ فارسی معین ). || ( نف ) کوشش و سعی کننده را نیز گویند که فاعل باشد. ( برهان ). کوشش کننده و سعی نماینده. ( ناظم الاطباء ). کوش ، ( کوشنده ) در ترکیب به معنی کوشنده آید. ( از فرهنگ فارسی معین ).
- بیهوده کوش ؛ آنکه کوشش بیهوده کند. آنکه از کوشش خود نتیجه نتواند گرفت.
- سخت کوش ؛ آنکه بسیار کوشش کند. آنکه سعی و جهد بلیغ داشته باشد.
کوش. [ ک َ / کُو ] ( اِ ) کفش و پاافزار. ( ناظم الاطباء ). صورتی از کفش. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
خاک کف پای رودکی نسزی تو
هم نشوی کوش او چه خایی برغست.کسائی.پل به کوش اندر بکفت و آبله شد کابلیج
از بسی غمها ببسته عمر گل پا را بپا .عسجدی ( از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 64 ).پایم بکوفت تنگی کوش ای شهاب دین.سوزنی.در طلب رضای تو کوش و فام پاره شد...سیدهاشمی ( از آنندراج ).
کوش. [ ک َ ] ( ع مص ) ترسیدن. ( از منتهی الارب ). ترسیدن و فزع کردن. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || گاییدن. ( از منتهی الارب ). کاش جاریته ؛ گایید کنیزک خود را. ( ناظم الاطباء ).
کوش. ( ع اِ ) سر کیر بزرگ. کواشة کثمامة مثله. ( منتهی الارب ). حشفه بزرگ. ( ناظم الاطباء ).
کوش.( اِ ) نام روز چهارم است از ماههای فارسی. ( برهان ). نام روز چهارم از هر ماهی. ( ناظم الاطباء ). صحیح «گوش » است. ( حاشیه برهان چ معین ). و رجوع به گوش شود.
کوش. ( اِخ ) اول زاده حام که او همان نمرود است. ( قاموس کتاب مقدس ).
کوش. ( اِخ ) بلادی که بعضی از نسل کوش در آن ساکن بودند و در حبشه واقع بود. ( قاموس کتاب مقدس ). و رجوع به مدخل قبل ، قاموس کتاب مقدس و کوشان شود.
کوش. ( اِخ ) مملکتی که در نزدیکی جیحون بود. ( قاموس کتاب مقدس ). رجوع به کوشان شود.