معنی کلمه کودک در لغت نامه دهخدا
کودک شیرخوار، تا نگریست
مادر او را به مهر شیر نداد.شهید بلخی.به ایران زن و مرد و کودک نماند
همان چیز بسیار و اندک نماند.فردوسی.همه کودکان را به چوگان فرست
بیارای گوی و به میدان فرست.فردوسی.بزد کودکی تیز چوگان ز راه
بشد گوی گردان به نزدیک شاه.فردوسی.ساده دل کودکا مترس اکنون
نزیک آسیب خر فگانه کند.ابوالعباس.چنانچون کودکان از پیش الحمد
بیاموزند ابجد را و کلمن.منوچهری.معلم چون کند دستان نوازی
کند کودک همیدون پای بازی.( ویس و رامین ).نصر احمد سامانی هشت ساله بود که از پدر بماند... دیگر روز آن کودک را بر تخت ملک نشاندند. ( تاریخ بیهقی ). تاریخ سبکتگین را براند از ابتدای کودکی تا آنگاه که به سرای البتگین افتاد، من نیز تا آخر عمرش براندم. ( تاریخ بیهقی ). چون او رفت کار آن ولایت با دو کودک ضعیف فتد. ( تاریخ بیهقی ).
عاشق به کام خویش نخواهد فراق دوست
کودک به کام خویش نبرد لب از لبن.قطران.کودک علم را به چوب آموزد نه به شفقت. ( قابوس نامه ).
چون شدستند خلق غره بدوی
همه خرد و بزرگ و کودک و شاب.ناصرخسرو.خجلت عیب تن خویش و غم جهل کشد
کودکی کو نکشد زحمت استاد و ادیب.ناصرخسرو.کودک از زرد و سرخ نشکیبد
مرد را زرد وسرخ نفریبد.سنائی.کودکی ، در سفر تو مرد شوی
رنجه از راه گرم و سرد شود.سنائی.کودکی را سوی بستان خواند، عم کودک چه گفت
گفت رو، بستان ما پستان مادر ساختند.خاقانی.بخت تو کودک و عروس ظفر
انتظار بلوغ کودک توست.خاقانی.