معنی کلمه کهن در لغت نامه دهخدا
همی دور مانی ز رسم کهن
بر اندازه باید که رانی سخن.فردوسی.ستیزه به جایی رساند سخن
که ویران کند خان و مان کهن.فردوسی.ز کشور سراسر مهان را بخواند
درم داد و گنج کهن برفشاند.فردوسی.هر روز نو به بزم تو خوبان ماهروی
هر سال نو به دست تو جام می کهن.فرخی.زمین ز مرد شود تنگ چون کهن بیشه
هوا ز گرد شود تیره چون سیه طارم.فرخی.فسانه کهن و کارنامه به دروغ
به کار ناید رو در دروغ رنج مبر.فرخی.درم هرگه که نو آید به بازار
کهن را کم شود در شهر مقدار.( ویس و رامین ).چو عشق نو کند دیدار در دل
کهن را کم شود بازار در دل.( ویس و رامین ).مثال داد تا کوشک کهن محمودی زاولی بیاراستند. ( تاریخ بیهقی ص 366 ).
کهن بهتر از رنگ یاقوت و زر
همیدون می از نو کهن نیک تر.اسدی.دیر بماندم در این سرای کهن من
تا کهنم کرد صحبت دی و بهمن.ناصرخسرو.چو با من دشمن من دوستی جست
مرا زَانْدُه کهن زین گشت نو تن.ناصرخسرو.بر فضول است سرت هیچ نخواهی شب و روز
که نو آن بستانی کهن آن ندهی.ناصرخسرو.این جهان اندر میان آن جهان چون خانه ای است نو، اندر سرای کهن برآورده. ( نوروزنامه ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
تن رها کن که در جهان کهن
جان شود زنده چون بمیرد تن.سنائی.سال نو است ساقیا نوبر سال ما تویی
می که دهی سه ساله ده کو کهن و تو نوبری.خاقانی.بنده سخن تازه کرد وآنچه کهن داشت شست
کآن همه خرمهره بود وین همه درّ ثمین.خاقانی.