کهربای

معنی کلمه کهربای در لغت نامه دهخدا

کهربای. [ ک َ رُ ] ( اِ مرکب ) کهربا :
ربودندش آن دیوساران ز جای
چو کهبرگ را مهره کهربای.نظامی.بیجاده اشارت درِ تو
رخساره چو کهربای کردم .خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 641 ).

معنی کلمه کهربای در فرهنگ فارسی

کهربا ٠

جملاتی از کاربرد کلمه کهربای

اگر چه کاه دل را کهربایی ز بندت یافتم لیکن رهایی
باد دستی کهربای خرمن جمعیت است حاصل دهقان شود از تخم پاشیدن زیاد
کهربایی حاصل ما را به غارت می برد خرمن بی مغز ما را صرصری در کار نیست
برق را پهلوی لاغر کهربای خرمن است غم مخور ز اندیشه روزی اگر لاغر شوی
حاصل عشقم مرا شد رنگ زردی همچو کاه کهربای جذب مهرش دل ز هرسو می‌کشد
مزرع بی حاصل من داغ دارد برق را کهربایی می تواند خرمنم را پاک کرد
حال من پرسی چنانم روزه دارد زردروی کم اگر بینی ندانی‌کاین منم یاکهربای
در این دو گوش نگر کهربای نطق کجاست عجب کسی که ز سوراخ کهربا سازد
نجنبد شاخ و برگی جز به بادی نپرد برگ که بی‌کهربایی
آن یکی تابش که فایض گردد اندر آفتاب کهربای اصفر و یاقوت حمرا کرده ای