معنی کلمه کنیسه در لغت نامه دهخدا
کنیسه ٔمریمستی چرخ گفتی پر ز گوهرها
نجوم ایدون چو رهبانان ثریا چون چلیپایی.ناصرخسرو.گر کعبه را محرم نیم مرد کنیسه هم نیم
ور بابت زمزم نیم مرد خمستان نیستم.خاقانی.خطاب حاکم عادل مثال باران است
چه بر حدیقه سلطان چه بر کنیسه عام.سعدی.رجوع به کلیسا و کلیسیا شود. || زن خوب منظر. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). زن خوب روی. ( ناظم الاطباء ). || دو چوب که بر پالان نصب کنند و به روی آنها پارچه کشند تا بر سوار سایه اندازد و آن را بپوشاند. شبه هودجی که بر محمل بندند. ج ، کنائس. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).