معنی کلمه کنیز در لغت نامه دهخدا
از آن سوی رودان کنیزان بدند
ز دستان همه داستانها زدند.فردوسی.کنیزان مانند تابنده ماه
غلامان چینی همه با کلاه.فردوسی.وزان قندهاری دلارا کنیز
سخن راند کو درخور تست نیز.فردوسی.بسیار جامه پوشیدنی و هم کنیزان را. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 236 ). مهد را آنجا فرودآوردند با بسیار زنان چون... و ددگان و خدمت کاران زنان و خادمان و کنیزان. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 401 ).
شکرلب با کنیزان نیزمی ساخت
کنیزانه بدیشان نرد می باخت.نظامی.بدان مشکوی مشک آگین فرودآی
کنیزان را نگین شاه بنمای.نظامی.وزان خوبان چو درره پای بفشرد
کنیزی چند را با خویشتن برد.نظامی.- امثال :
مگر ما از کنیزیم شمااز خانم .
مثل کنیز حاج باقر. مثل کنیز ملاباقر؛ در مورد کسی گفته می شود که مدام ناله و شکایت می کند و از بدی اوضاع گله می کند.
دستت چو نمی رسد به بی بی
دریاب کنیز مطبخی را
در موردی به کار برند که به حداقل ممکن باید ساخت.
|| دختر بکر. دوشیزه. ( برهان ) ( از غیاث ) ( از ناظم الاطباء ). دختر بکر را خوانند. ( جهانگیری ). صاحب جهانگیری گفته به معنی دختر بکر است ، فردوسی راست... از این شاهد جهانگیری بکارت ثابت نمی شود. شاید از دختر به معنی بکر قیاس کرده. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ).
کنیز. [ ک َ / ک ُ ] ( اِ ) بن و بیخ خوشه خرما و رطب. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). کاناز. کناز. کنز. بن و بیخ خوشه خرما. ( فرهنگ فارسی معین ).