معنی کلمه کنجاره در لغت نامه دهخدا
مغزک بادام بودی بازنخدان سپید
تا سیه کردی زنخدان را چو کنجاره شدی.اورمزدی.ز ما اینجا همی کنجاره باشد
چو روغن برگرفت از ما عصاره.ناصرخسرو.تو به مثل بی خرد و علم و زهد
راست چوکنجاره بی روغنی.ناصرخسرو.روغن و کنجاره به هم خوب نیست
ایشان کنجاره و من روغنم.ناصرخسرو.شیر حیوان اهلی ، خاصه که کنجاره و سبوس خورد گرانتر وغلیظتر باشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و کنجاره او درشتی پوست و خارش را ببرد. ( ذخیره خوارزمشاهی ).