معنی کلمه کنبوره در لغت نامه دهخدا
دستگاه او نداند که چه روی
تنبل و کنبوره و دستان اوی.رودکی.من رهی آن نرگسک خردبرگ
برده به کنبوره دل از جای خویش.شهید بلخی.و رجوع به کنبور شود. || گفتگو و غوغا و تندی و غلبه. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) . گفت وگوی. ( اوبهی ). گفتگوی دراز. ( حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ) :
ز کنبوره نشنید آوای کس
گه از پیش تازان و گاهی ز پس.فردوسی ( از انجمن آرا ).|| سود خوردن. ( برهان ). ربا و سود خوردن. ( ناظم الاطباء ).