معنی کلمه کمینه در لغت نامه دهخدا
خراج مملکتی تاج افسرش بوده ست
کمینه چیز وی آن تاج بود و آن افسر.فرخی.کهینه عرصه ای از جاه اوفزون ز فلک
کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان.عنصری ( لغت فرس اسدی چ اقبال ).عمرش بادا هزار ساله به دولت
تا ز چه یاد آمد این شمار کمینه.سوزنی.که از کلاه بسی مرد ناحفاظ به است
کمینه مقنعه ای کاندر او وفاداری است.ظهیر فاریابی.دویست نام عطا باشد و ادا پنجاه
کمینه غبن همین بس دگر همه بگذار.کمال الدین اسماعیل.کای کمینه بخششت ملک جهان
من چه گویم چون تو می دانی نهان.مولوی.به جان او که گرم دسترس به جان بودی
کمینه پیشکش بندگانش آن بودی.حافظ.و کمینه عقوبت او حرمان وجد و فقدان شهود. ( انیس الطالبین ص 10 ). هر که حق را بر غیر حق گزیند کمینه سعادت او این باشد. ( انیس الطالبین ص 128 ).
|| کوچکترین. خردترین :
مهتر کمینه بنده او باشد آن شهی
کو را همی سجود کند چرخ چنبری.فرخی.محمدبن حمدو گفت : کمینه سواران آن شهر ماییم و ما را یارگی نباشد که اندر پیش سواران ملک نیمروز به میدان اندر شویم. ( تاریخ سیستان ).
رخم سرخیل خوبان طراز است
کمینه خیلتاشم کبر وناز است.نظامی.و گر بالای مه باشد نشستم
شهنشه را کمینه زیردستم.نظامی.بر این رقعه که شطرنج زیان است
کمینه بازیش بین الرخان است.نظامی.سر درنیاورم به سلاطین روزگار
گر من ز بندگان تو باشم کمینه ای.سعدی.مگر کمینه آحاد بندگان سعدی
که سعیش از همه بیش است و حظش از همه کم.سعدی.فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی
کمینه ذره خاک در تو بودی کاج.حافظ. || فرومایه. ( برهان ) ( آنندراج ). فرومایه و دون و پست درجه و حقیر و خوار. ( ناظم الاطباء ). شخص کم اهمیت و اعتبار. فرومایه. حقیر. ( فرهنگ فارسی معین ) :
دهر است کمینه کاسه گردانی
از کیسه او خطاست دریوزه.