معنی کلمه کمند در لغت نامه دهخدا
توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن سخت تر گردد کمند.رابعه بنت کعب قزداری.با سهم تو آن را که حاسد تست
پیرایه کمند است و جلد کمرا.منجیک ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).به گاه سایه بر او بر تذرو خایه نهد
به گاه شیب بدرّد کمند رستم زال.منجیک ( ایضاً ).خدنگش بیشه بر شیران قفس کرد
کمندش دشت بر گوران خباکا.دقیقی ( یادداشت ایضاً ).چنان گشت آزاد سرو بلند
که بر گرد او بر نگشتی کمند.دقیقی.چنین است کردار چرخ بلند
به دستی کلاه و به دیگر کمند.فردوسی.همی تاخت سهراب چون پیل مست
کمندی به بازو کمانی به دست.فردوسی.چو از دست رستم رها شد کمند
سر شهریار اندرآمد به بند.فردوسی.اژدهاکردار پیچان در کف رادش کمند
چون عصای موسی اندر کف موسی گشته مار.فرخی ( از حاشیه برهان چ معین ).کمند رستم دستان نه بس باشد رکاب او
چنانچون گرز افریدون نه بس مسمار و مزراقش.منوچهری.و پیادگان بدان قوه به برج بررفتن گرفتند به کمندها. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 111 ). روزی سیر کرد وقصد هرات داشت هشت شیر در یک روز بکشت و یکی را به کمند بگرفت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513 ).
گر بخواهی بستن این بیهوش را
ازخرد کن قید و از دانش کمند.ناصرخسرو.کم دید چشم من چو تو زیرا که چون کمند
همواره پر ز پیچ و پر از تاب و پرخمی.ناصرخسرو.گر کمندی تابد از خام طمع